آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

مرد باید روی پای خودش وایسته

در ساعت 1 بامداد سه شنبه هشتم دی ماه بالاخره من روی دوتا پاهای خودم وایستادم    خوب حالا داستان چی بود.   همون طور که قبلا براتون گفته بودم پدر و مادر برای خوابوندن من همیشه مشکل داشتند و هر وقت منو  توی تخت می گذاشتند من شروع می کردم به سر و صدا کردن و آواز خوندن.   و کلی زمان می برد تا من به این شکل در بیام :   این شد که مامان و بابا تصمیم گرفتند که منو روی زمین بخوابونند. ولی این کار هم مشکلات خاص خودش رو داشت. مثلا اینکه نصف شبی نگاه میکردن و میدیدند که من نیستم . حالا باید بگردند و تو تاریکی پیشی شب رو رو توی اتاقا پیدا کنند (میو میو کجایی باز ب...
14 دی 1394
1738 26 22 ادامه مطلب

شب یلدای 94

 سلام دوستان قبل از اینکه از شب یلدا براتون بنویسم بگم که ما دیشب پیش یکی از دوستای نی نی وبلاگیمون یعنی رادوین جون بودیم چند روز پیش مامان رادوین جون تو وبلاگشون نوشته بود که یک فروشگاه پوشاک کودکان توی ملاصدرا افتتاح کردن. این شد که ما دیشب تصمیم گرفتیم برای تبریک گفتن بهشون یک سری بریم اونجا.  و از قضا خاله رادوین به همراه بابابزرگ و مامان بزرگ رادوین هم اونجا بودن. بابابزرگ رادوین جون دوست و همکار سابق بابایی هم هست و از دیدن حسن آقا (بابابزرگ رادوین) بابایی خیلی خوشحال شد.  من هم با بابابزرگ و مامان بزرگ رادوین یک عکس یادگاری انداختم:   رادوین جون اینا اون شب خونشون مهمون داشتند به خاطر همین رادوی...
3 دی 1394
2408 28 27 ادامه مطلب

اولین برف

مامانی: کیان 6+4 چند میشه کیان: ده ه مامانی: کیان 7+3 چند میشه کیان: ده ه  مامانی: کیان 2 ضرب در5 چند میشه    کیان: ده ه  سلام خوانندگان عزیز همانطور که مشاهده کردید ریاضیات اینجانب بسیار قوی می باشد و هم اکنون من هم جمع بلدم و هم ضرب  آفرین کیان آفرین در ضمن در کارهای خانه نیز به پدر و مادر خود کمک میکنم. مثلا بابایی میگه کیان برو از مامانی دست مال بگیر می خوام آینه دستشویی رو پاک کنم. من هم زودی میرم آشپزخونه و با داد و هوار به مامانی میفهمونم که دست مال می خوام بعدش دست مال رو شبیه پیشی میگیرم دهنم (که البته نشد عکشو بگیریم) و بعد چهار دست و پا میام پ...
23 آذر 1394
1147 28 27 ادامه مطلب

ادامه کورش آسوده بخواب

یادتونه پارسال یه مطلب گذاشته بودم با عنوان کورش آسوده بخواب کیان بیدار است.  خواستم بگم که این داستان همچنان ادامه دارد و من همچنان شبها بیدارم. با این تفاوت که الان دیگه بیشتر دوست دارم شبها بازی کنم و به این که فردا صبح مامان و بابا میخوان برن سر کار کاری ندارم . اصلا به من چه مربوطه این دیگه مشکل خودشونه من دوست دارم شبها بازی کنم   مامان و بابا اوایل سعی میکردن که من رو توی تخته خودم بخوابونند. ولی میدیدن که نصف شب بنده بیدار می شم و توی تاریکی می خوام از تخت بیام بیرون:   بیدار می شدم و با آواز خوندن و داد و بیداد همه رو به سمت خودم می کشوندم: (بیادنصف شبی با هم بازی کنیم ) &nb...
8 آذر 1394
1046 26 24 ادامه مطلب

مشاهده اولین تگرگ

با توجه به اینکه الان در فصل پائیز قرار داریم هوا داره کم کم سرد میشه و اتفاقات جالبی هم رخ میده. یکی از اون چیزهای جالب، اسمش تگرگه. یعنی خدا اهرم یخ ساز یخچالشو فشار میده و بعدش از آسمون همش یخ میریزه پائین. به این صورت که توی شرکت بابایی مشاهده می کنید:   چند شب پیش خونه مامان عفتی بودم که یک دفعه دیدم صداهای عجیبی از پشت شیشه ها میاد. شروع کردم به داد بیداد که منو ببرید ببینم چه خبره. این شد که بابایی منو برداشت و برد تو حیاط . به این ترتیب من اولین تگرگ رو تو زندگیم دیدم:   خیلی چیز باحالای بود. چشم مامانی رو دور دیدم و کلی با یخها بازی کردم . اینقدر بازی کردم که دستام مثل لبو قرمز شده بود و آ...
1 آذر 1394
1566 21 17 ادامه مطلب

دندونهای آسیاب

سلام به همه دوستان بگم براتون که اخیرا مامان و بابا تازه متوجه شدن دندونهای آسیاب من داره در میاد. این در حالیه که یک دونش حسابی بزرگ شده و بقیه در حال سر باز کردنه .در نتیجه الان دیگه میتونم بشینم سر سفره و با شما بزرگترها غذا میل بنمایم. البته به دلایل امنیتی و حفاظت از سفره غذا این اتفاق نمی افته و من معمولا به این صورت غذا میخورم و البته در هنگام تماشای تلویزیون هم غذا می خورم:   البته میتونم مثل آدم بزرگها با قاشق هم غذا بخورم که البته در این حالت کمی از غذا وارد شکم من میشه و بیشتریش نثار لباس، شلوار، تاب، زمین، فرش، دیوار، سقف، خونه همسایه و....... میشه خوانندگان عزیز اگه دقت کرده باشید ...
20 آبان 1394
1086 22 16 ادامه مطلب

راه رفتن با واکر

از اونجایی که بابا بزرگ بنده خیلی به من علاقه داره  با چوب برای من یک دونه واکر ساخته تا من باهش تمرین راه رفتن بکنم( دست بابا رضا درد نکنه ) من هم یک چند روزیه که شروع کردم و باهش راه میرم. اولین باری که من خونه بابا رضا شروع کردم و باهش راه رفتم بابایی هم اونجا بود و از من یک دونه عکس گرفت. ایناهاشش   راستی به تبلت و گوشی بابا بزرگ هم علاقه زیادی دارم و هروقت میرم خونشون کلی با گوشی وتبلت بابا رضا بازی میکنم:   ماجرای حال گیری کردن اینجانب:  یک چیز جالب براتون تعریف کنم. چند روز پیش خونه مامان فخری اینا مهمون بودیم من هم داشتم با خودم بازی میکردم و آواز می خوندم: ماماماماما...
12 آبان 1394
2565 26 22 ادامه مطلب

دایی مصطفی هم پرواز کرد به سوی خدا

مامانی یک دایی خیلی خوب و مهربون داشت به اسم دایی مصطفی . دایی مصطفی که دایی کوچیکتر مامانی بود همیشه لبخند به چهره داشت. دایی خیلی مرد آرومی بود. همیشه همه رو میخندوند و کسی تا حالا صدای بلند دایی رو نشنیده بود. تو سختی ها هیچ وقت اعتراض نمی کرد و خیلی مظلوم و صبور بود. وقتی هم که من به دنیا آمدم دایی مصطفی آمد و در گوش من اذان گفت. آخه دایی مصطفی خیلی مرد با خدایی بود. تازه چند روز بود که دخترش رو فرستاده بود خونه بخت که دکترها به دایی گفتند یک غده کوچولو تو سرش تشکیل شده که باید درش بیارند. دایی هم رفت که اون غده رو از تو سرش در بیاره. رفتن همانا و چشمهای ما به انتظار بازگشت دایی باز موندن همانا. دایی به سوی خدا پرواز کرد و چشمهای ما پر ...
3 آبان 1394

تولد آقای پدر

سلام البته تولد آقای پدر ده مهر می باشد، ولی به دلیل تنبلی تازه امروز ثبت خاطره می گردد عرض کنم خدمتتون که این کیک تولد آقای پدر بود.   این هم کادوی تولدش بود که مامانی براش خریده بود: (من هم کت شلوار دامادی می خوام )   از آنجایی که امتیاز این وبلاگ مربوط به اینجانب می باشد.  بنابراین بنده ترجیح میدهم که از خودم تعریف کنم تا از تولد آقای پدر اول عکس یک دونه شکوفه آلبالو براتون بزارم حالشو ببرید. اشتباه نکنید ها این عکس واسه بهار نیست بلکه همین الان یهویی تو شرکت باباس. یعنی درختاشون پائیز رو با بهار قاطی کردند. حالا شما فکرش رو بکنید که آدمای اون شرکت چقدر قاطی دارن &...
25 مهر 1394
2326 28 18 ادامه مطلب