آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

تولد خانوم مادر

سلام  خوشم میاد همینطوری پشت سر هم تولدها ردیف شده اول خودم، بعدش خاله، بعدش مامان،تازه بعدش تولد آقای پدره و سپس مامان فخری. ولی قبل از تولد یکم به توصیف خودم بپردازم. عرض کنم خدمتتون که بنده خیلی بزرگ شدم تا حدی که میتونم با بابایی حموم برم وکلی شیطنت کنم. وقتی بابایی موهامو کوتاه میکنه سرمو صاف نگه میدارم چتریام خراب نشه . به همه هم دستور میدم و هر کس که از دستوراتم تخطی کنه با چوب جارو طرفه . منظورم این چوب جارو می باشد   به غذاهای ممنوعه هم علاقه وافری دارم، مثلاپیتزا :   تازه باچنگال هم بلدم غذا بخورم :   بلال را نیز دوست دارم:   به ...
12 مهر 1394
1360 20 18 ادامه مطلب

جست و جو در منزل

سلام دوستای گلم . یادم رفت سری قبل براتون بنویسم که روزی که من شروع کردم به حرکت کردن نهم شهریور ماه بود. به همین مناسبت شهردار شهر قزوین این روز را روز قزوین نامگذاری کرد . باور ندارید. خوب اینهم المان شهریش:   خوب حالا که راه افتادم، برم تو خونه یک چرخی بزنم ببینم چی به چیه.   اووووووو این کمد چرا درش گرده   لباسهای سر کار بابایی هم توی این کمد می باشد   چیه نگاه می کنید خوب می خوام جوراب بابایی رو پاه کنم برم دردر   وای خدا تو این کشو پر اسمارتیسه( )   البته مامان اینا برای اینکه بنده به این کشو دسترسی نداشته باشم، برداشتند...
1 مهر 1394
2065 22 18 ادامه مطلب

بعد از یک سالگی

سلام به همه . یک مدتی گرفتار بودم به علاوه تلفن همراه مامانی که در اصل اسمش دوربین همراه ،  هنگ کرده بود. این شد که یک مدتیه بروز نیستم. عرض کنم خدمتتون که تو این مدت تعداد دندونهام به هفت عدد رسیده. وهمچنین گاز گرفتن رو هم بلد شدم . تاکنون موفق شدم که دو بار دست مامان فخری رو گاز بگیرم . یک بار هم خواستم دست بابایی رو گاز بگیرم که جاخالی داد نشد (یکی طلبش). در عکس زیر میتونید دندونهامو هم ببینید:   دیگه عرض کنم خدمتتون که وقتی یک سالگیم تموم شد یک روز مامان و بابا منو برداشتند بردن مرکز بهداشت برای زدن واکسن و چکاپ متداول:   اونجا برام کلی پرونده سازی کرده بودن و من هم با دقت پروندهام ...
22 شهريور 1394
1391 22 15 ادامه مطلب

تولد یک سالگی(2)

سلام من آمدم و اما در ادامه کار یکم بازی شادی کردیم و بعدش هم کیک رو بریدیم:   این هم سهم من :   خوب حالا بریم سر کادوها. این سه چرخه خوشگل رو مامان فخری برام گرفته. دستش درد نکنه:   این میز تحریر و صندلیش  هم هدیه عمو احسانه:   این تاب باحال هم هدیه خاله مریم:   این هم هدایای نقدی بابا و مامان و باباعباس که همشون روانه حساب بانکیم شد   و دست آخر هدیه مامان عفت و بابارضا: دست همشون درد نکنه مرسی دست آخر هم بعد از اینکه بنده یک مقداری تو اتاق شیطونی کردم همگی راهی رستوران دربند شدیم...
4 شهريور 1394
2987 22 15 ادامه مطلب

تولد یک سالگی(1)

سلامممممممممممممممممممممم به همه تولد خودم مبارک    با توجه به اینکه بنده در روز تولدم باید میرفتم و یک واکسن میزدم بابا و مامان تصمیم گرفتند که تولد منو چند روز زودتر  یعنی روز جمعه گذشته برگزار کنند. به همین خاطر بابا و مامان خیلی زود مشغول به کار شدند تا مقدمات کار رو فراهم کنند. اولش بابایی رفت شرکت و با المنت بخاری برقی یک اره برای بریدن یونولیت اختراع کرد. اونوقت اسم منو با ینولیت ساخت. به این صورت: (آدم تو ساعت کاری از این کارها میکنه ) بعدش اسم منو داد تا عمو احسان رنگ کنه و نتیجه کارشون شد این: ببینید چه خوشگل شد   سپس بابایی رفت و یکم بادکنک آرایی یاد ...
29 مرداد 1394
6039 14 27 ادامه مطلب

غذای خود را چگونه میل کنیم

قبل از اینکه وارد بحث غذا بشیم دو تا عکس از تو شهر بازی براتون بزارم: اولش سوار این ماشین خوشگل شدم که خیلی باحال بود . بعدش رفتم سوار یک ماشین دیگه شدم که اون هم با حال بود. ولی بعدش بابایی رفت و به اون آقاه پول داد و اون آقا هم آمد و یک کاری کرد که ماشینه هی تکون تکون میخورد . خوب اگه می خواد پیاده بشم مثل آدم بگید پیاده شو چرا هی ماشینو تکون تکون میدید  نخندید خوب هی ماشینه تکون تکون میخورد من هم دوست نداشتم .   بعدشم که عباس دائی همه فامیل رو مهمون کرده بود جاتون خالی به همه خیلی خوش گذشت ولی خوب به من که چیز زیادی نرسید. فقط چند تا پاتک کوچولو به میز غذا زدم. یک مقداری هم آب کباب نوش جان کردم ...
18 مرداد 1394
2063 17 20 ادامه مطلب

دندونهای بالا و گفتن کلمه بابا

سلام  سرم شلوغه، وقت نمی کنم به سایت سر بزن .  عرض کنم که بیشتر از یک هفته میشه که دندونهای بالایی اینجانب جوانه کرده و داره میاد بالا.  نه ببخشید داره میاد پائین . یعنی الان با چهار تا دندون میتونم هر چیزی رو گاز بزنم  و بخورم. ملاحظه بفرمائید:   و این هم از کاربردهاش :   روز عید فطر با مامان فخری اینا و مامان عفت اینا رفتیم بیرون شهر که البته زیاد عکس نگرفتیم.    من کلی اونجا شیطونی کردم و بهم خوش گذشت. مخصوصا وقتی سوار عمو احسان شده بودم:   یک شب هم که هوا خیلی خنک بود رفتیم پارک و خاله برام یک بادکنک دوست داشتنی...
8 مرداد 1394

نفهمیدیم دردره یا دردردردردر....!؟

بابایی میگه کیان بریم دردر . من هم دستهامو باز میکنم  میگم دردردردردردر.... . بابایی میگه کیان دردردردردردر... نه  فقط بگو دردر. من هم سر تکون میدم میگم دردردردردردردردردردردردردر...   دو هفته پیش با مامانو بابا رفتیم دردردردردر جاده فارسیان . اونجا پر از باغهای میوه و سبزیجاته. هر جمعه فروشنده ها محصولات باغهارو میارن کنار جاده برای فروش و مردم هم میان تا از اونجا میوه و سبزیجات تازه بخرند. خیلی جای باحالیه.ما هم کلی از اونجا میوه و سبزیجات خریدیم:   بعدشم خواستیم بریم خونه که دیدیم هنوز وقت هست. این شد که تصمیم گرفتیم بریم باغ دوست بابایی یعنی آقای خلیلی. باغ آقای خلیلی  خیلی جای با...
29 تير 1394
1232 17 13 ادامه مطلب

اولین کلمه آب

م اه رمضان چند هفته ای هست که شروع شده و با بر هم خوردن نظم کارها وقت سر زدن به نی نی وبلاگ پیدا  نمی شد. بعد از سلام عرض کنم خدمتتون که تازگیها تو گفتن یک کلمه خیلی مهارت پیدا کردم اونهم کلمه مقدس (آب) می باشد. آب همچنین مظهر حیات هم هست. هر وقت هر کجا چشمم به شیر آب می افته اینقدر میگه آبَ آبَ تا منو ببرن پیش شیر آب و کلی آب بازی کنم وهمه جارو خیس کنم . خوب بریم سروقت عکسها.  اول بریم سراغ شکم که از همه چیز واجب تره. هروقت نون سنگگ می خورم مامان و بابا دائم نگران هستند که مبادا نون سنگک توی گلوم گیر بکنه . من هم که متوجه حساس بودن اونها شدم دائم موقع خوردن، شکلک در میارم که مثلا نون تو گلوم گیر کرده و اونها رو میترسون...
15 تير 1394
3069 11 19 ادامه مطلب