آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 18 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

آبان 96

ماه آذر هم داره تموم میشه و ما تازه می خوام خاطرات آبان رو آپلود کنیم. واقعا که تازه هیچ کدون از پیغامهامون رو هم نشده بخونیم. واقعا با عث خجالته خوب اول از همه از عکس ویتامینهای مکملم شروع میکنم. دلیلشم اینکه بعدها بدونم در چه سنی چه نوع مکملهایی رو استفاده میکردم.    بعدش عکسهای آخرین روزهای گرم پاییز رو میزارم که می شد رفت پارک دوچرخه سواری کرد.   ایشون هم آقا ماهان هستند پسر دختر عموی بابایی که فوق العاده پسر خوبیه   و یک رنگین کمون زیبا در روز های پاییز. من هم به بابایی گیر داده بودم باید منو ببری پیش رنگین کمون تا روش سرسره بازی بکنم ...
22 آذر 1396

مهر96

چرا در دیزی بازه؟ چرا دم خر درازه؟ چرا در گنجه بازه؟ چرا بی بی بی نمازه؟ چرا چرا چرا چرا چرا؟؟؟؟؟ بابایی میگه من فقط دوست دارم بفهمم این  کلمه چرا رو کی به من یاد داده.   اینقدر راجب همه چی سوال میکنم که آخرش همه دیونه میشن سر به بیابون میزارند. تو هیچ بحثی کم نمی یارم.  یعنی حتی شده با استفاده از تخیلم شروع می کنم به خالی بستن و قصه درست کردن. خدای نصیحت کردن به دیگران هستم  یک بار بابا عباس رفته بود آب مروارید چشمشو عمل کنه منم رفته بودم بیمارستان حسابی دعواش کردم و می گفتم چون تی وی زیاد نگاه میکنی چشمت خراب شده. من یک کوچولو تی وی نگاه میکنم زودی تی وی رو خاموش میکنم.( ال...
12 آبان 1396

نیمه دوم شهریور 96

وای که چقدر بد آدم نتونه به موقع وبلاگشو بروز کنه و از اون بدتر اینکه نتونه به وبلاگ دوستاش سر بزنه. اما خوب چاره ای نیست سر سری هم که شده باید یک طوری وبلاگ رو نوشت دیگه این روز ها فوق العاده لج باز شدم و دوست دارم با همه چی مخالفت کنم و قدرتم رو به رخ بکشم. ولی در عین حال فوق العاده مهربون و دل رحم هم هستم. یک روز سر انجام ندادن کاری با بابایی حسابی در گیر شدم و وقتی دیدم که زورم بهش نمیرسه دستشو گاز گرفتم.  ولی بعدش وقتی جای دندونهامو روی دست بابایی دیدم یهو به خودم آمدم زودی گفتم باباجون ببخشید نمیخواستم گازت بگیرم و شروع کردم به گریه کردن. اینقدر که بابایی دوساعت تمون داشت ناز منو می کشید و مدام بهم میگفت اشکال نداره ز...
24 مهر 1396

نیمه اول شهریور 96

سلام به همه دوستان. خوب یک خبر بد دارم و اون اینکه سمت بابایی توی شرکت عوض شده و در نتیجه سرش حسابی شلوغه و دیگه مثل سابق الاف و بی کار نیست که بشینه واسه من تو شرکت وبلاگ بنویسه   در نتیجه از این به بعد وبلاگ من با تاخیر بیشتری آپدیت خواهد شد. و اما یک خبر بدتر از اون اینکه اول شهریور مادر بزرگ مامان متینم فوت شد و به این ترتیم من یک دونه دیگه از جد بزرگوارامو از دست داد. به بابایی میگفتم : یعنی الان مادر بزرگ پرواز کرده رفته تو آسمونا خدا رحمتشون کنه   و اما از خبر های خوب اینکه با مامان فخری اینا یک سفری هم به شمال داشتیم و من اونجا کلی ماسه بازی کردم و حسابی بهم کیف داد.   ...
9 مهر 1396

تولد سه سالگی

امسال گفتیم که چکار کنیم تولدم مثل سالهای قبل تکراری نباشه. این شد که تصمیم گرفتیم که تولدمو بیرون از خونه بگیریم. هم تنوع میشه و هم اینکه درد سرهای خونه جشن تولد گرفتن رو هم نداریم.  بعد از بررسی چند تا رستوران و سفره خونه، مجموعه سنتی تالار شهر رو انتخاب کردیم که هم غذاهاش خوبه و هم اینکه فضای شاد و دلپذیری داره. تازه اون آقای خوانندهاش هم دیگه حسابی منو میشناسه واسم سنگ تموم میزاره. بریم عکسهارو ببینیم:   زبونمم تو عکس بیوفته بهتره   این هم همون آقای خواننده که گفتم برام سنگ تموم میزاره   حیف که نمیشه فیل...
7 شهريور 1396

مرداد96

قبلا از هرچیز  تولدم مبارک بالاخره سه ساله شده . واقعا سه ساله شده کار سختی بود. و اما باید بگم که عکسهای مربوط به جشن تولد سه سالگی مو قصد دارم توی پست بعدیم بزارم و در این پست فقط می خوام راجع به مرداد ماه عکس بزارم. ولی قول میدم پستهای بعدی رو خیلی زود بزارم. به قول خودم : بابا قول میدم قول مردونه(انگشت کوچیکمم قلاب میکنم میگیرم بالا ) واما از حال روز خودم باید بگم ملالی نیست جز غذا نخوردن و کم اشتهایی و ورجه وورجه زیاد و بالا رفتن از در و دیوار   توی شش هفت ماه گذشته اصلا وزن اضافه نکردم طوری که مامان بابا میترسند این دفعه که بریم پیش دکتر حبیبی حسابی دعوامون کنه. این هم مدارکش: ...
4 شهريور 1396

تیر 96

سلام به همه تازیگیها هر لباسی رو که می خوان تنم کنند کلی بازی در میارم که نه این لباس رو دوست ندارم اون یکی لباس رو دوست دارم. همینطوری الکی نظر میدم پا فشاری میکنم که یعنی بله ما هم بزرگ شدیم باید نظرمون اعمال بشه . یک روز با بابایی رفته بودم حموم که یهو کلید کردم که : بابا مامانو صدا کن یک کارمهمی باهش دارم .  خلاصه بعد از اینکه مامانو کشوندم دم در حموم گفتم: مامان من دارم میرم حموم خودمو بشورم خوش بو بشم مامانی گفت: خوب چکار کنم برو به سلامت منم با عصبانیت گفتم: خودت به سلامت   هفته اول تیر ماه خیلی هفته بدی بود، چونکه مامانی برای گذروندن یک دوره مجبور بود تمام هفته ر...
4 مرداد 1396

تعطیلات در تبریز

سلام به همه دوستان. چند هفته قبل یک نگاهی به تقویم انداختیم دیدیم وای چند روز تعطیله، آخ جون.   گفتیم چکار کنیم چکار نکنیم تصمیم گرفتیم که بریم به تبریز. چون هم یکی از شهر های قدمیی ایرانه که در زمان اشکانیان ساخته شده و دیگه اینکه پایتخت گردشگری کشورهای اسلامی در سال 2018 هستش. البته باید اعتراف کنم که زمان، خیلی زمان مناسبی نبود چون هم هوا خیلی گرم بود و هم اینکه همه جا خیلی خیلی شلوغ بود. با این حال دلو زدیم به دریا و گازشو گرفتیم راه افتادیم به سمت تبریز. شب اول چند تا مرکز خرید رفتیم که به نظر مدرن و تازه ساز بود ،به علاوه پارک ولی عصر که پارک خیلی قشنگی بود.    راستی این شهر بازی رو هم اختص...
4 مرداد 1396

خرداد 96

سلام دوستان. اول یکم از خودم بگم بعد برم سراغ عکسهام: این روزها فوق العاده شیرین زبون و حاضر جواب شدم طوری که بعضی وقتها همه حاج واج می مونند که من چی میگم. مثلا یک روز مامانی داشت به بابایی میگفت شماره کارت کیان چنده من یک مقدار از عیدیهاش که تو خونه مونده بردارم بعد، عابر بانک که دیدم براش کارت به کارت کنم. سریع آمدم وسط و شروع کردم به داد و بیدا : آی پولهای منو برای چی می خواید بردارید. من که اصلا پول ندارم نگاه (دستهامو نشون میدادم) الان می خواب بستنی بخرم پول که ندارم نگاه . می خوام جایزه بخرم پول ندارم نگاه  جیبمو نگاه، کو پول نیست. پولهای منو برندارید. کارت منو بدید  بابایی میگفت تو که کارت نداری. م...
4 مرداد 1396
1236 10 13 ادامه مطلب