آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 18 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

اردیبهشت 96

سلام همینطوری که دارم روز به روز بزرگتر میشم، به همون نسبت هم شیطون تر و بازی گوش تر میشم. فوق العاده بد غذا می خورم و بیشتر اوقات در حال دویدن هستم. بابایی میگه اگه یک جی پی اس روم نصب کنه بالای ده کیلومتر در روز میدوم.    یک مدتی زیاد پلک میزدم که وقتی رفتیم پیش آقای دکتر طارمی، ایشون گفتند مشکل خاصی نیست. فقط وقتی زیاد به تلویزیون خیره میشم پلک نمیزنم که باعث خشک شدن چشمم میشه.  این رو هم بگم که رابطه خیلی خوبی با خانمها دارم   من باب مثال، من همیشه با دکتر رفتن مشکل دارم و با کلی زور و گریه دکتر میرم. اما یک روز که یک سرماخوردگی کوچولو داشتم وقتی رفتیم مطب دیدیم که دکتر همیشگی نیست و بجاش یک خانم ...
3 خرداد 1396

فروردین 96

وقتی که ما تو خوابیم         آقا پلیسم تو خوابه  ما تو خواب ناز هستیم          اون در حال شکار نیست  آقا پلیسه تنبله          با دزدا بد میجنگه   این وضعیت شعر خوندن منه  یعنی هر شعری که به من یاد میدن. دوست دارم برعکس بخونمش، ملت حرص بخورن   من کیف کنم.  وقتی میگن کیان لباس بپوش بریم بیرون. میگم: نه شما برید من می خوام خونه بمونم وقتی میگن کیان بریم خونه. میگم: نه شما برید خونه من خونه نمیام. بابایی: کیان این کار رو نکن من: نه این کار منه بابایی: کیان این کار رو انجام بده ...
9 ارديبهشت 1396

تعطیلات نوروز 96

جدیدا زبان انگلیسیمم خوب شده  تعجب نکنید جدی میگم. مامان و بابا هر وقت می خوان که من متوجه حرف زدنشون نشم با هم انگلیسی حرف میزنند، غافل از اینکه من کم کم دارم سر از حرفهاشون در میارم. یک روز خونه مامان عفت اینا مهمون بودیم سر شام  من بد جوری برای ته دیگ خوردن تیز کرده بودم.   شروع به ته دیگ خوردن هم که بکنم هیچی دیگه، غذا خوردن تعطیل. سر شام  بابایی به مامانی گفت.:مادر پلیز هیدن ایت. کیان دونت سی مامانی گفت: بله، حواسم نبود چی گفتی؟ من هم فوری گفتم: مامان، بابایی میگه ته دیگ رو قایم کن کیان نبینه تجسم کنید: قیافه بابایی: قیافه مامانی: قیافه همه مهمونها: قیا...
23 فروردين 1396

نوروز 96

سال نو مبارک  ما که امسال به خاطر اوخ شدن پای مامان فخری همش مریض داری میکردیم، آخه طفلکی بعد از عمل خیلی اذیت شد.ولی با وجود یک پسر شیطونی مثل من، ماشالله روحیه ها همه عالی   هرکی بخواد غصه بخوره کافی که من بپرم تو بغلش، یکم شیرین زبونی کنم و بخندم. اون موقع دیگه تمام غصه هارو فراموش میشه و خنده به لبهاش میشینه یک مثال از شیرین زبونیهام بزنم:  مثل رفتیم خونه مامان فخری. حالا می خوایم برگردیم خونه.  مامانی: کیان بیا لباس بپوش بریم خونه من: آخه نمیتونیم بریم مامانی:چرا نمیتونیم بریم من : چون مامان نخلی (فخری) نمیزاره ما بریم. میگه اینجا بمونیم مامان فخری : کیان شما دیگه برو ...
17 فروردين 1396

شب عیدی مامان نخلی پاش اوخ شد

سلام یک خبر بد. یکی دو روز پیش مامان نخلی (مامان فخری) داشته میرفته خونه مامانش که یهو می خوره زمین پاش میشکنه. آقای دکتر صفاری زاده پاشو عمل کرده یک دونه پروتز هم تو پاش کار گذاشته. الانم هنوز تو بیمارستانه. خدا کنه پاش زودتر خوب بشه شب عیدی بد جوری گرفتار شدیم. مامانی هم خیلی ناراحته همش داره غصه می خوره حالا یک خبر خوب هم بدم دلتون باز بشه. دیشب جشن نامزدی عمو احسان بود البته مامان نخلی (مامان فخری) جاش خیلی خالی بود بابا عباس و خاله مریم هم چون دل دماقشو نداشتن نیومدن. ولی خوب به ما که خوش گذشت و من اینقدر شیطونی کردم که مامان و بابا از مهمونی هیچی نفهمیدن   این هم عمو ایسان و اَسانه خانوم(عمو احسان و افسانه خان...
26 اسفند 1395

خونه تکونی عید

سلام اول از همه اینو بگم: شبها وقتی ساعت داره کم کم به یک بامداد نزدیک میشه و بابایی هم صبح زود می خواد بره سر کار دیگه توان سرکله زدن با من رو نداره.، یک دفعه خوابش می بره. من  هم که هزار تا کلک میزنم که زود نخوابیم. تازگیها یک کلک جدید یاد گرفتم. وقتی باطری بابایی می خواد تموم بشه، میرم پیشش  میگم: بابایی بابایی میگه:بله من بغلش میکنم با یک بوسه   میگم: بابا پی مان خیی دوشت دارم (بابا پیمان خیلی دوست دارم) هیچی دیگه گوشاش مخملی میشه تا یک ساعت دیگه هم میتونه بیدار بمونه   خوب حالا بریم سراغ خونه تکونی: وای خدا این خونه تکونی عجب چیز خوبیه.  تمام وسیله ها جابجا میشه،...
16 اسفند 1395

بهمن 95

سلام  خوب ماه قبل گفته بودم که یک خبر جدیدی از عمو احسان تو راه.    اون خبر خوب اینکه بالاخره عمو احسان هم داره میوفته تو کوزه و بالاخره تصمیم به ازدواج گرفت. معرفی میکنم افسانه خانم (یا بقول خودم اسانه خانوم ) همسر عمو احسان در آینده نزدیک. مبارک باشه هرچه زودتر ازدواج بکنند و بپای هم پیر بشند به امید خدا    خوب حالا یکم از زبل بازیهام براتون بگم: جدیدا وقتی می خوام یک کاری رو انجام بدم که خلافه با یک زیرکی خاصی، کس دیگری رو میندازم جلو تا اگه مشکلی پیش آمد به اسم اون تموم بشه. مثل به بابایی میگم : بابا ترازوی عمو احسان رو بردار بازی کنیم. بابایی هم میگه: نه خراب م...
1 اسفند 1395

دی ماه 95

از اونجایی که امسال زیاد برف نمیاد و تو شهر هم که اصلا برف نمیاد، یک روز ما خودمون از شهر زدیم بیرون و رفتیم دنبال برفها تا پیداشون کردیم.جای همه خالی خیلی کیف داد البته چون من عینکم رو نزده بودم نور برف کمی چشمهامو اذیت کرد و تا چند روزی چشمهامو میمالیدم. ولی در کل خیلی خوب بود.   کلی برف بازی کردیم و من کلی با برف بابا و مامان رو هدف قرار دادم. سرسره بازی هم کردیم که خیلی خوب بود.   ازهمشون جالب تر هم یک آدم برفی بود که سه نفری با هم ساختیمش. ولی چون طفلکی پا نداشت نتونست با ما بیاد به خونه و مجبور شد همون جا بمونه    این از برف حالا یکم از کارهام براتون بگم....
9 بهمن 1395

قاروق گیری یا تل گیری

داستان از اینجا شروع شد که هفته قبل عمه و دختر عمه بابایی آمده بودن قزوین مهمون بابا رضا بودند. من هم مثل بچه های خوب داشتم ازشون پذیرایی می کردم و حسابی دل بری میکردم.  بعدش یک هویی بابا متوجه شد که چشمهای من داره اشک میزنه. پرسید کیان جون حالت خوبه. من چیزی نگفتم . چند دقیقه بعد زدم زیر گریه و هی میگفتم بریم خونمون بریم خونمون. شب که شد دیگه هیچی نخوردم و کم کم شروع کردم به تب کردن. تا صبح نخوابیدم . من معمولا شربت خیلی دوست دارم اما حتی شربت رو هم که میاوردن جلوم برای خوردن شدیدن گریه میکردم. حتی آب هم نمی خوردم. شیاف هم خیلی تاثیر آنچنانی در پائین آوردن تب من نداشت. فرداشم رفتیم دکتر،شدیدا بی تاب شده بودم، چشمام و بینیم خارش میکرد ...
20 دی 1395
21227 13 24 ادامه مطلب