آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 1 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 14 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 9 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

شیرینی عید هم پخته شد

سلام دوستای گلم در روزهای گذشته منو مامانی راهی خونه مامان فخری شدیم تا ترتیب پخت شیرینی های عید رو بدیم. آخه ما قزوینی ها رسم داریم که شب عید شیرینی سنتی میپزیم.البته امسال یک کمی هم نو آوری کردیم و یک کمی تغییرات تو شیرینی ها دادیم. اول از همه از این شیرینی ها رو که نمیدونم اسمش چی چیه پختیم:   بعدشم دو مدل نخودی پختیم:   و سپس دو مدل اتابکی:   بعدشم شیرینی نونچای و شیرینی چرخی پختیم که فعلا عکسی ازش ندارم تا براتون بزارم.   به جز پخت شیرینی در هفته گذشته  مامان و بابا تو پاساژها می چرخیدند تا بتوند خریدهای شب عید رو انجام بدند. آخه این روزها جن...
24 اسفند 1393
1804 16 28 ادامه مطلب

خرید لباس عید

سلام به همه با توجه به اینکه شب عید فرا رسیده و همه به فکر عید هستند، این شد که مامانی رفت لباسهای عیدمو آورد و تنم کرد.   ولی راستشو بخواید اصلا مناسب نبود و هنوز اندازم نشده بود  .این شدکه تصمیم گرفتیم بریم یک دست لباس جدید برای عید بخریم. خلاصه بعد از کلی چرخیدن تو مغازه ها و پاساژها بالاخره این لباسو برام خریدن.  البته باید تا رسیدن عید به کسی نشونش ندم تا سوپرایز باشه ولی خوب چه کنم دیگه به شما دوستام نشونش میدم: باز یک کوچولو برام بزرگه ولی خوب تا عید اندازه میشه   دیگه اینکه تو این هفته برای اولین بار بدون مامان بزرگ رفتم حموم   متاسفانه چون دوربین رو تو حموم ...
11 اسفند 1393
4284 19 30 ادامه مطلب

شش ماهگی

هی گفتن شش ماه بشه، شش ماه بشه من فکر کردم چی می خواد بشه . همین روز اولی منو برداشتن بردن مرکز بهداشت دوتا آمپول گنده به جفت پاهام زدند نامردا . اینقدر درد گرفت که نگو تازه شبشم که تب کردم مامانو بابا مجبور شدن که نصف شبی پاشویم بکنند ببینید جای آمپولش چقدر گندست :   منم لج کردم هرچی بهم میدادند فوت میکردم آخه فوت کردنم بلدم. اینطوری:   البته اینم بگم بعد از شش ماهگی یک چیزهایی هم تغییر کرد مثلا شیر خشک کمکیم از سوپرامیل یک به سوپرامیل دو ارتقا پیدا کرد یا شربت کلسیم هم مارکش عوض شد   همچنین با توجه به اینکه استفاده از میکسر برای درست کردن سوپ نوزاد ممنوع می باشد(نمدونم چرا؟...
3 اسفند 1393
3843 15 19 ادامه مطلب

بخور بخواب مهمونی

دوستان می بخشید یک مدتی حال نداشتم وبلاگو آپدیت کنم خوب اول از مهمونی شروع میکنیم: اون شب آخری که رفتیم خونه مامان عفت مهمونی و خدا بیامرز بابا بزرگ هم بود. مامانی با کمک بابایی اون شب این ژله رو درست کردند. البته جنس یک از ژله ها خوب نبود رنگش مثل همیشه شفاف در نیامد   خوب حالا چند تا عکس از مهمونا: این توپولو اسمش عرشیاس پسر دایی بابا، نوه ته تغاری . ببینید چقدر قشنگ این وروجکو بغل کرده:   این  پسر خوش خنده هم علی رضا یکی دیگه از پسر دائی ها:   دائی عباس رو هم که تاحالا ندیده بودید دائی بابایی:     خوب حالا بریم سر خوردن: اصو...
23 بهمن 1393
1465 10 16 ادامه مطلب

بابا بزرگ خوب ما رفت

جمعه شب همه خونه مامان عفت جمع بودیم مامان بزرگ، بابا بزرگ، بچه ها، نوه ها و یکی یکدونه نتیجه کیان خیلی به همه خوش گذشت شب که شد همه رفتند خونه هاشون و تو رختخواباشون خوابیدن  اما بابا بزگ خیلی آروم پرواز کرد و رفت پیش خدا خوابید خوش به سعادتش خیلی زیبا رفت خیلی روحش شاد  (چه خوب شد که اون شب این عکس رو باهم انداختیم) ...
12 بهمن 1393
1276 13 24 ادامه مطلب

تولد پارسا جون و شروع تغذیه کمکی

قبل از هر چیز مفتخرم که با غرور اعلام کنم:  اینکی سشو آر هم سوخت . رقیب می طلبم نبود . البته چون بابایی از خریدن سشوآر خسته شده در یک حرکت تاکتیکی تصمیم گرفت که از صدای جویبار به جای صدای سشوآر استفاده کنه. این شد که من چند شبه  باصدای جویبار که تو موبایل ریخته شده می خوابم. حالا از این به بعد تصمیم گرفتم که موبایل بسوزونم. سخته ولی ممکنه (چهره پیروز میدان در حال استراحت پس از سوزوندن سشوآر)   در هفته ای که گذشت ما به دیدن پارسا جون که تازه به دنیا آمده رفتیم. پارسا جون پسر خانوم منجم دوست و همکار مامانه. البته بابای پارسا جون یعنی امیر آقا هم دوست بابا می باشد. این هم تصویر پارسا جون د...
5 بهمن 1393
2689 15 21 ادامه مطلب

مهمونی مامان عفت

(بخدا هفته پش سایتو آپدیت کردم ولی همش پرید دیگه حوصلم نیومد دوباره بنویسم ) سلام قبل از اینکه خاطرات این هفته رو بنویسم لازمه که چندتا نکته رو خدمتتون عرض کنم خوب توجه کنید:   اول اینکه ما نی نی ها پرتقال نیستیم:  این آقای پدری هر وقت از سر کار میاد خونه همچین می گیره منو فشار میده انگاری داره آب پرتقال می گیری . بابا جان یکم از این خانوم مادر یاد بگیر  ببین چه آروم آدمو بغل میکنه عینهو آدم . دوم اینکه ما نی نی ها بستنی نیستیم: این آقای پدر هر وقت از سر کار میاد خونه همچین می گیره منو میبوسه و میلیسه انگاری داره بستنی میخوره . بابا جان یکم از این خانوم مادر یاد بگیر ببین چه آروم آدمو میبوسه عینهو...
23 دی 1393
1323 16 30 ادامه مطلب

رفع مشکل کم وزنی و عقیقه کردن گوسفند

دوستای گلم میبخشید که جدیدا دیر به دیر به نی نی وبلاگ سر میزنم  گرفتاریم دیگه چه کنیم خوب دلم براتون بگه که یادتونه مامانو بابا خیلی نگران بودن که چرا من وزن نمیگیرم . خوب خدا رو شکر مشکلم الان دیگه حل شده.  میپرسید چطوری ؟  خوب به اینصورت که اولش بابا و مامان هر روز مثل این آدمهای متمدن 800 بار زنگ میزدن ( الووووووووو مطب دکتر.....) که مثلا وقت ویزیت بگیرند. ولی بعد یک هفته متوجه شدند که سر کارند . این بود که دست از بازی فرپلی برداشتند و تصمیم گرفتند برای گرفتن نوبت از دکتر از بند( پ) استفاده کنند (اینجا بود که من فهمیدم تو زندگی شما آدم بزرگا پارتی نقش مهمی رو ایفا میکنه ) بعدش که آقای دکتر بنده رو زیارت کر...
15 دی 1393
2003 12 24 ادامه مطلب

شب یلدا و ملاقات با آراد جون

سلام قبل از هر چیز باید چهار ماه ده روزگیمو به خودم تبریک به گم.   آخه همه همیشه به مامان و بابا می گفتند وقتی بچه چهار ماهو ده روزش تموم بشه، دیگه همچیش میزون میشه و از اذیت و آزار خبری نیست.  مامان بابا هم بی صبرانه منتظر بودن ببینند این چهار ماهو ده روز که میگن کی میاد . خلاصه این تاریخ فرا رسید و من به همین مناسبت دیشب تا خود صبح با تمام توان جیق و داد میزدم  فکر میکردید چهار ماه ده روز بیاد معجزه میشه . نخییر عزیزان . به قول معروف : یک قرون بده آش به همین خیال باش   بگذریم در آخرین روز پائیز که اتفاقا روز تعطیل هم بود صبح از خواب بیدار شدیم:   بعدش بابایی گفت طبق رسوم قد...
7 دی 1393
2379 16 23 ادامه مطلب

واکسن چهار ماهگی و کاهش روند رشد

پنج شنبه هفته گذشته اینجانب چهار ماهم رو تموم کردم و رفتم تو پنج ماه . اول صبحی هم مامان فخری به همراه بابا بزرگ اومدن خونه ما. منم خوشحال وخندون بودم که اومدن منو ببرن حموم. ولی بعدش دیدم که دارند لباس تنم می کنند که بریم در در . من حسابی خوشحال شدم و کیفم کوک بود. بدین صورت:   خلاصه خوشحالو خندون بودم که یک هو..... دیدم از مرکز بهداشت سر در آوردیم . اونجا اول منو وزن کردن و همونطور که ماما نو بابا حدس میزدند سرعت رشدم خیلی کند شده بود. منی که دوماهگی 5.500 بودم بعد از دوماه تازه وزنم رسیده بود به 6.100 . خوب بچه ای که به حرف مامانی گوش نده درست شیر نخوره همین میشه دیگه. هیچی دیگه مامانی خیلی ناراحت شد. بعدشم یک آمپول گ...
29 آذر 1393
2971 12 20 ادامه مطلب