تیر 96
سلام به همه
تازیگیها هر لباسی رو که می خوان تنم کنند کلی بازی در میارم که نه این لباس رو دوست ندارم اون یکی لباس رو دوست دارم. همینطوری الکی نظر میدم پا فشاری میکنم که یعنی بله ما هم بزرگ شدیم باید نظرمون اعمال بشه. یک روز با بابایی رفته بودم حموم که یهو کلید کردم که : بابا مامانو صدا کن یک کارمهمی باهش دارم. خلاصه بعد از اینکه مامانو کشوندم دم در حموم
گفتم: مامان من دارم میرم حموم خودمو بشورم خوش بو بشم
مامانی گفت: خوب چکار کنم برو به سلامت
منم با عصبانیت گفتم: خودت به سلامت
هفته اول تیر ماه خیلی هفته بدی بود، چونکه مامانی برای گذروندن یک دوره مجبور بود تمام هفته رو صبح زودساعت 4 پاشه بره تهران. از اونطرف هم تا برگرده خونه 9 شب می شد. این بود که من اصلا مامانی رو درست حسابی نمیدیدم تازه هم وقتی میرسید خونه اینقدر خسته بود که نای حرف زدن و سرو کله زدن با من رو نداشت.
اینجا هم با بابایی رفتیم ایستگاه قطار تا منتظر آمدن مامانی بشیم:
از چهره ام هم معلومه که چقدر خسته دلتنگم
اما خوب بقیه اش خیلی عالی بود چون اکثر شبها با بابایی میریم پارک محلی توی کوچمون و من اونجا کلی دوست پیدا کردم هر بچه ای رو که میبینم میگم بابا بیا بریم با نی نی دوست بشیم. اول میگم من کیان آقا بصیرت هستم. اسم تو چیه؟ بعدشم میرم باهش دست میدم و اینطوری دوست پیدا میکنم.اونجا یک گروه تا دندان مسلح تشکیل دادم و با دشمنا میجنگیم
اسمهای دوستامم هستش سامیار، ایلیا ،آرتین، محمد رضا، هلما و........
اولین شب که وارد گروه شدم یکی از بچه ها که بزرگتر بود شده بود رئیس، وقتی دستور میداد بقیه بچه ها میگفتند بله قربان. منم بدو بدو آمدم پیش بابایی گفتم: بابا بابا من قربان شدم من قربان شدن
بعضی شبا هم که پسرها کمتر باشند بازیهای آروم میکنیم:
تازگیها دیگه هر وقت اسباب بازی بخوام خودم صندلیمو میارم میزارم زیر پاهام میرم بالا هرچی رو که دوست داشته باشم برمیدارم:
این هم یکی دیگه از اسباب بازیهامه که فقط به درد عکس گرفتن میخوره چون اصولا این مدل اسباب بازیها چند ساعت بیشتر تو دست من دوام نمیارند و بعد چند ساعت تمام چرخ دندهاش خورد میشه خوب جنسشون خرابه به من چه.خودش خراب میشه چند تا دیگه از این دست اسباب بازیهامو که چرخ دنده دارن رو بابایی برده تو انباری قایم کرده الکی میگه بردم شرکت تعمیرشون کنم. فکر کرده ده نودیها هم مثل خودشون ساده هستند هر چیزیرو باور کنند. هر روز کلید میکنم بابا پس ماشین کنترلیهامو که بردی شرکت پس چرا نمیاری. اینقدر گفتم بابایی رو کچل کردم
اینجا هم با بابایی رفتیم بولینگ:
از اون فواره باحالا که تو پارک آب و آتش بود هم تو قزوین آوردن. ولی خوب یک مقدار کوچیکتره که البته برای آب بازی کردن خیلی فرقی نمیکنه
هفته پیش که یک تعطیلی تو تقویم داشتیم با خاله مریم و مامان فخری اینا رفتیم طالقان. جاتون خالی هوا خیلی عالی بود. من هم کلی آب بازی کردم کیف داد.
این بود خاطرات من در تیرماه 96