آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 9 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 17 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

مهر96

1396/8/12 9:49
نویسنده : کیان و نیکا
2,008 بازدید
اشتراک گذاری

چرا در دیزی بازه؟

چرا دم خر درازه؟

چرا در گنجه بازه؟

چرا بی بی بی نمازه؟

چرا چرا چرا چرا چرا؟؟؟؟؟تعجبتعجبتعجبتعجب

بابایی میگه من فقط دوست دارم بفهمم این  کلمه چرا رو کی به من یاد داده. عصبانی اینقدر راجب همه چی سوال میکنم که آخرش همه دیونه میشن سر به بیابون میزارند.خندهخنده

تو هیچ بحثی کم نمی یارم.  یعنی حتی شده با استفاده از تخیلم شروع می کنم به خالی بستن و قصه درست کردن.

خدای نصیحت کردن به دیگران هستمقوی یک بار بابا عباس رفته بود آب مروارید چشمشو عمل کنه منم رفته بودم بیمارستان حسابی دعواش کردم و می گفتم چون تی وی زیاد نگاه میکنی چشمت خراب شده. من یک کوچولو تی وی نگاه میکنم زودی تی وی رو خاموش میکنم.( البته به جز تمام سریالهای جم که هیچکدوم رو رد نمیدمخنده)

یا مثلا رفته بودیم دکتر حبیبی اونجا تمام بچه هارو نصیحت میکردم که باید مثل من هرشب دندونهاتون رو مسواک بزنید وگرنه دندوناتون خراب میشه. (چقدر هم که من راحت و بی دردسر مسواک میزنمچشمکخنده)

از این داستانها زیاد دارم حالا بریم سراغ عکسهای مهر ماه:

 این وضع درس خوندن مامانه تعجب یعنی کلا یا تو جزوهاش هستم یا سرم تو لب تابشهخنده

 

این همه گربه سیاهمه که هرجا میرم باهم میاد :

 

 

بابا این روزها بیشتر میتونه برام وقت بزاره . یک روز با هم رفتیم درشکه سواری:

 

تازگیها تنبل شدم بجای دوچرخه همش ماشین سوار میشم>نه

 

هوا هم  خنک شده فصل خرمالو رسیده که من خیلی دوست دارم، ولی بابام میگه: چون یوبست میاره باید کمتر خرمالو بخورم

 

بعضی وقتها هم مهد کودک ستارگان میرممحبت خاله های اونجارو هم خیلی خیلی دوست دارم:

 

هوا که خنک میشه پاساژ مهر مهر ماه بهترین جا برای غذا خوردنه چون ماشین تا دم در رستوران میرهخنده

(خاله مریم که همراهمون باشه خیلی خوش میگذره)

 

از اونجایی که مبلها از دست بنده در امان نیستند براشون کاور گرفتیم تا دیرتر خراب بشهراضی بنده هم در نصب کاورها بسیار فعال بودم:

 

این ماه بابا رضا و مامان عفت با کانون بازنشستگان رفتند مشهد. اینجا هم من رفته بودم بدرقشون کنم. حالا بگذریم از اینکه تمام مدت داشتن چونه میزدم که من هم میخوام باهشون برمبوس

 

تازگیها با داود آقا خلیی رفیق شدم  و دیگه برای آرایشگاه رفتن اذیت نمیکنم تازه کلی هم ذوق میکنم. خوب بزرگ شدم دیگه:

 

از اونجایی که پاییز فصل قشنگیه یک روز با یک آتلیه رفتیم تو طبیعت کلی عکس انداختیم. سری بعد می خوام یکسری از عکسهای پاییز رو تو وبلاگ برارممحبت

بوسبوس

پسندها (9)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

ehsan
13 آبان 96 16:35
مامانی گیتا جون و برديا جون
20 آبان 96 10:30
سلام کیان جون چقدر فرق وسط هم بهت می یاد
مامان صدرا
20 آبان 96 15:14
وااااااااااااااااااااااای موهات چه ناز شده چقدم بهت میاد مامانی منتظر عکسای پاییزی گل پسر هستیما
مامان فرخنده
5 دی 96 9:13