آذر و دی ماه 96
اولها روز به روز آپدیت می شدیم بعد شد هفته به هفته، بعدش ماه به ماه، حالا که شده دو ماه یک بار فکر کنم در مرحله بعدی فصل به فصل آپدیت شم
بابام فکر میکنه که من در آینده آدم موفقی بشم چون تمام پتانسیلهای لازم برای موفقیت در این جامعه رو دارم. یعنی اینکه بسیار زبون باز، کلک، جاه طلب و روان شناس هستم طوری که بابا اعتراف میکنه در برخورد با مامان از من الگو برداری میکنه. در وحشتناک ترین حالت وقتی مامانی رو با کارهای خودم بسیار عصبانی میکنم با خونسردی تمام وایمیستم میگم مامان حالا تو عصبانی نشو من تو رو خیلی دوست دارم. بیا با هم آشنایی(آشتی) کنیم.
یک روز بابایی حموم بودم و مدام بهونه میگرفتم که آی من گشنمه من مامانمو می خوام و.... وقتی با سر و صدای زیاد مامانو دم در حموم کشوندم، مامانی با عصبانیت گفت چه خبره مگه نمیبینید من درس دارم چرا مدام منو صدا میکنی. من که دیدم اوضاع خرابه یک نگاهی به بابایی انداختم گفتم مامان جون فکر کنم بابایی با شما یک کاری داشت. بعدش رفتم گوشه حوم خیلی آروم نشستم به آب بازی کردن. طفلک بابایی زبونش بند آمده بود از تعجب نمیتونست از خودش دفاع کنه. اینم قیافش
هرکی از من بپرسه کی رو دوست داری فوری اسمشو میارم میگم تو رو از همه بیشتر دوست دارم.
اینا نمونه ای از پتانسیلهای من برای موفقیت در آینده هستش.
حالا بریم سراغ عکسها:
اوایل دی ماه یک سرمای سخت خوردم که یک هفته ای طول کشید تا خوب بشم. این هم داروهام که با کلی آشنا بازی پیدا کردیم . مملکت نیست که برای همه چی باید بند پ داشته باشی.
اینجا هم دارم به مامانی درس میدم تا بتونه تو امتحانات موفق بشه . نا گفته نماند که به رقم تلاشهای بنده مامانی تونست این ترم توی دانشگاه نفر اول بشه. این هم وضعیت درس خوندنش:
هر وقت حوصلم سر میره خودم کولمو بر میدارم میرم پایین پیش بابا رضا جون:
اینجا هم دارم برای مامان عفت اینا خیاطی میکنم:
توخونه با بابایی همه جور بازی میکنیم از دکتر بازی گرفته تا ورزش بازی:
اینجا هم که سرای سعدالسلطنه قزوین هستش:
یک برف کوچولو هم چند روز پیش اومد که منو بابایی سریع از موقعیت استفاده کردیم رفتیم برف بازی:
با این درخت کریسمس بریم تا نمیدونم چند وقت دیگه: