ادامه فروردین 95
و اما در ادامه فروردین ماه یک عروسی هم داشتیم که نشده بود عکسهاشو براتون بزارم. اوایل فروردین عروسی دختر خاله مامانی بود . فکر کنم هم عروس وهم داماد عاشق ته دیگ خوردن بودنند، چون اینقدر شب عروسیشون بارون آمد که نزدیک بود دنیا رو آب ببره. عروس که دختر خاله مامان باشه اصالتا قزوینی بود و ساکن اصفهان. داماد هم اصالتا یزدی بود و ساکن مشهد. وچون اینا تو تهران همدیگه رو پیدا کرده بودند و برای این که بین اقوام مختلف ایرانی اعم از قزوینی، اصفهانی، یزدی، مشهدی، اختلافی پیش نیاد تصمیم گرفتن که عروسی رو تهران بگیرند و ساکن تهران بشند. این شد که روز عروسی ما شنا کنان خودمونو به تهران رسونیم . شنا که میگم یعنی از همون خود قزوین بارون بارید تا دم در هتل . کلا ماشین شده بود قایق موتوری. ولی خوب در عوض اونجا که رسیدیم بارون کم شد. تالارشم هم خیلی با صفا بود فکر کنم اسمش الماس شهر بود. از اونجایی که عکسهای داخل سالن منشوری می باشد . لذا چند تا عکس از بیرونش براتون میزارم
آخر عروسی هم برای عروس و داماد یک آتیش بازی خیلی باحال راه انداختن ولی از اونجایی که مامانی نگران بود هی میگفت بریم جاده بارونیه بریم جاده بارونیه .این شد که ما اونجا نموندیم و من فقط از دور تو آسمون آتیشبازی رو دیدم خیلی حیف شدمن دلم آتشبازی می خواد.
دیگه عرض کنم که تو این مدت یک مقداری هم مهمونی رفتیم که عکساشو براتون بزارم.
دای بابایی عباس دایی اینا یک عادت خوبی دارند و اون اینکه هر سال با مهموناشون عکس یادگاری می گیرند. امسال هم لطف کردند و عکسهارو برای ما فرستادند که من هم میزارمش اینجا:
اینجا هم رفته بودیم خونه پسر عموی بابایی تا گفتم عروسک، آریا اینقدر عروسک ریخت تو سرو کلم که داشتم خفه میشدم
اینجا هم نشستم و دارم اسباب بازیهایی رو که عیدی گرفتم بازرسی میکنم
اینجا هم دارم سر به دست آوردن خاله مریم با رونیا مبارزه میکنم. به چشمهای من نگاه کنید ببینید دارم چطوری به رونیا چپ چپ نگاه میکنم
طفلی رونیا هر کاری میکنه با من دوست بشه من اصلا محال نمیکنم
و اما نی نی هایی که تو غذا خوردن مامان باباها شونو اذیت می کنند. نگاه کنید یاد بگیرید چطوری غذا می خورند.
اول کمی به غذا خیره شوید و سپس به مانند یک شکار بهش حمله کنید
باید به عمق شکار نفوذ کنید:
اینجا هم رفتم کبابی منتظرم آقاه برام کباب بزنه بیاره من بخورم.
حاجی زود باش دست بجمبون قشنمونه
یک وقت هایی دلم برای خالم تنگ میشه یاد گرفتم گوشی رو برمیدارم زنگ میزنم بهش.
اینجا هم دارم از پشت تلفن برای خاله بوس پرت میکنم
و این هم عکس آخر امروز
برای سری آینده می خوام عکسهایی از باغ وحش قزوین براتون بزارم
با ما باشید
فعلا بای