آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

ادامه فروردین 95

1395/2/9 15:49
نویسنده : کیان و نیکا
630 بازدید
اشتراک گذاری

و اما در ادامه فروردین ماه یک عروسی هم داشتیم که نشده بود عکسهاشو براتون بزارم. اوایل فروردین  عروسی دختر خاله مامانی بود .  فکر کنم هم عروس وهم داماد عاشق ته دیگ خوردن بودنند، چون اینقدر شب عروسیشون بارون آمد که نزدیک بود دنیا رو آب ببرهخندونک.  عروس که دختر خاله مامان باشه اصالتا قزوینی بود و ساکن اصفهانمتنظر. داماد هم اصالتا یزدی بود و ساکن مشهدمتنظرخندونک. وچون اینا تو تهران همدیگه رو پیدا کرده بودند و برای این که بین اقوام مختلف ایرانی  اعم از قزوینی، اصفهانی، یزدی، مشهدی، اختلافی پیش نیاد تصمیم گرفتن که عروسی رو تهران بگیرند و ساکن تهران بشند.خندونک این شد که  روز عروسی ما شنا کنان خودمونو به تهران رسونیم . شنا که میگم یعنی از همون خود قزوین بارون بارید تا دم در هتل تعجب. کلا ماشین شده بود قایق موتوری. ولی خوب در عوض اونجا که رسیدیم بارون کم شد. تالارشم هم خیلی با صفا بودمتفکر فکر کنم اسمش الماس شهر بود. از اونجایی که عکسهای داخل سالن منشوری می باشد . لذا چند تا عکس از بیرونش براتون میزارمچشمک

 

الماس شهر

الماس شهر

الماس شهر

 

آخر عروسی هم برای عروس و داماد یک آتیش بازی خیلی باحال راه انداختن ولی از اونجایی که مامانی نگران بودترسو هی میگفت بریم جاده بارونیهنه بریم جاده بارونیه .این شد که ما اونجا نموندیم و من فقط از دور تو آسمون آتیشبازی رو دیدمغمگین خیلی حیف شدگریهمن دلم آتشبازی می خواد.

الماس شهر

 

دیگه عرض کنم که تو این مدت یک مقداری هم مهمونی رفتیم که عکساشو براتون بزارم. 

دای بابایی عباس دایی اینا یک عادت خوبی دارند و اون اینکه هر سال با مهموناشون  عکس یادگاری می گیرند. امسال هم لطف کردند و عکسهارو برای ما فرستادند که من هم میزارمش اینجا:

 

اینجا هم رفته بودیم خونه پسر عموی بابایی تا گفتم عروسک، آریا اینقدر عروسک ریخت تو سرو کلم که داشتم خفه میشدمشاکی

 

اینجا هم نشستم و دارم اسباب بازیهایی رو که عیدی گرفتم  بازرسی میکنمدرسخوان

 

اینجا هم دارم سر به دست آوردن خاله مریم با رونیا مبارزه میکنم. به چشمهای من نگاه کنید ببینید دارم چطوری به رونیا چپ چپ نگاه میکنمشاکی

طفلی رونیا هر کاری میکنه با من دوست بشه من اصلا محال نمیکنمقهر

 

و اما نی نی هایی که تو غذا خوردن مامان باباها شونو اذیت می کنند.نه درسخواننگاه کنید یاد بگیرید چطوری غذا می خورند.

اول کمی به غذا خیره شوید و سپس به مانند یک شکار بهش حمله  کنیدشیطان

 

باید به عمق شکار نفوذ کنید:

خندهخندهخندهقه قههقه قههقه قههخندهخندهخنده

 

اینجا هم رفتم کبابی منتظرم آقاه برام کباب بزنه  بیاره من بخورم.

حاجی زود باش دست بجمبون قشنمونهشاکی

 

یک وقت هایی دلم برای خالم تنگ میشه یاد گرفتم گوشی رو برمیدارم زنگ میزنم بهش.

 

اینجا هم دارم از پشت تلفن برای خاله بوس پرت میکنمبوس

 

 و این هم عکس آخر امروزمحبت

 

برای سری آینده می خوام عکسهایی از باغ وحش قزوین براتون بزارم

با ما باشید

فعلا بایبای بایبوس

مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (17)

مامان الی
12 اردیبهشت 95 11:33
ای جووونم کباب خور حرفه ای
ehsan
12 اردیبهشت 95 13:07
مامان مژگان
13 اردیبهشت 95 2:17
عزیزم چه کوچولوی بانمکی خدا حفظش کنه🌷🌷💖💖
سیماخاتون
15 اردیبهشت 95 13:01
خیلی پسر خوش تیپی هستی گل پسر فدای اون ژستات بشم
مامان ریحانه
16 اردیبهشت 95 12:50
به به آقا کیان گل و گلاب دلم واست تنگ شده بود رفیق اصلا من یه جور خاصی به شما ارادت دارم نه که تولدامون تو یه روزه و دو تامونم مردادی هستیم به خاطراتتم که نگاه می کنم میبینم منم این واحدا رو گذروندم پس یه جورایی رفیق من آینده ی تو هستم یه وقتی خواستی ببینی آیندت چی میشه بیا وبم یه سری بزن البته با این تفاوت که من دخترمو شما پسر اما غمی نیست بیشتر کارامون فعلا که شبیه همه همیشه به عروسی آقا کیان گل چه عروس و دوماد جالبی بودن از اقوام مختلف کشورمون غصه نخور به جای تو من یه شب خونه ی عزیز جونم که بودم همسایشون عروسی داشت یه آتیش بازی راه انداخته بودن که نگو و نپرس حالا مگه تموم میشد خیلی زیاد بود من جاتو خالی کردم رفیق عکساتونم خیلی قشنگ شده چه اشتها براگیزه ساندویچ خوردنت دلم خواست حالا با این همه گشنگی چقدر کباب خوردی داداش چه عکس خوشتیپی منتظر عکسهای بدی میمونم دوست گلم
♥ ᓘـاله میــنا ♥
17 اردیبهشت 95 14:24
عاشقتم وروجکعکسات عالی بود عسلک
مامان نیکان
17 اردیبهشت 95 19:17
کیان جونم من عاشق عکس کباب خوری وان آخریم.قربون قد وبالات خوش تیپ.عروسی خودت ایشالله
مامان فدیا
18 اردیبهشت 95 11:27
وااااای خیلی خیلی خوب بود کلی به قیافه پسری تو رتوران و موقع خوردن ساندویچ خندیدم امیدوارم همیشه شاد باشیو و بری عروسی من خیلی دوست دارم اگه یه روزی اومدی کرج ببینمت و با هم کلی دوست بشیم اخه من همیشه منتظر پستای جالبتون هستم
مامان صدرا
18 اردیبهشت 95 20:56
سلام عزیز دل خاله انشالله همیشه به شادی وعروسی قربون پسملی ناز وخوش تیپ بشم مامانی گل خانومی ببخش که دیر به دیر میام ولی همیشه تو خاطرم هستینو برام عزیزین روی ماه کیانم رو بوس
زهرا
19 اردیبهشت 95 15:56
سلام خاله انشالله هميشه در شادي چشن باشي ئزيزم دامادي خودت كيان جون ماچ][ماچماچ]]ماچ]
مامان مريم
21 اردیبهشت 95 10:12
سلامممممم چند ماهی نیومده بودم وبلاگت ماشالا چه آقایی شده واسه خودش !!!!
شادمهر کوچولو
21 اردیبهشت 95 12:40
سلاااام دوست جوووووونم عروسی نزدیک خونه مامان بزرگ من بودهههههه منم اونجا رفتم عروسی دوست بابابزرگم بوده خیلی قشنگههههه... انشالله خوشبخت بشن ایول خیلی باحال ساندویچ میخوری کاش منم یاد بگیرم یه خورده تپلی بشم همیشه به مهمونی و گردش باشی
مامان کورش
21 اردیبهشت 95 23:49
عزیز دلم چقدر بزرگ شدی،دلم کلی واست تنگ شده بود کیان کوچولوی دوست داشتنی
مامان مريم
22 اردیبهشت 95 8:49
وای الهی بگردم مرد نازموووووووو وقتی پسرتو میبینم همیشه یاد این جمله میوفتم: نیم وجب باش اما مرد باش
خاله امیرحسین
22 اردیبهشت 95 14:24
سلام کیان جان اعیاد شعبانیه مبارکت باد انشا.. همیشه به شادی سلامت و موفق باشید عزیزم
خاله مهتاب
27 اردیبهشت 95 13:44
واییییییییییییی جونممم..هلاکه اون ساندویچ خوردنت شدم عشقمم
مامان
27 اردیبهشت 95 19:01
عزیزم شرمنده یادمووون رفتع بود عیدوووو بهتون تبریک بگیم... ولی الان میگیم.....عیدتوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون مبارک باشه البـــته با تاخیر