آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 10 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 23 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 18 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

یلدای 95

1395/10/7 18:01
نویسنده : کیان و نیکا
662 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

یلدای امسال هم مثل سالهای گذشته برای اینکه مشکلی تو انتخاب خونه چه کسی رفتن  پیش نیاد بزرگترهارو دعوت کردیم خونمون. تازه مهمونهای جدید هم داشتیم. خاله اصفهانی مامانی که تازگیها آمدن ساکن تهران شدن هم مهمون خونه ما بودنندمحبت خلاصه خونمون پر از حاج خانم حاج آقا شده بودخندونک کلی هم خوش گذشت.

یلدا

 

این هم حاج خام حاج آقاهامونچشمک

یلدا

 

خوب حالا یکم از کارهام براتون بگم. تازگیها خیلی در درست کردن بهانه برای انجام کاری یا انجام ندادن کاری مهارت پیدا کردم. مثلا: 

وقتی می خواهیم بریم بیرون میگم: الا هوا سرده. چیان سرما میخوره. هپچی هپچی هپچی. گ یه میکنه میگه ماما بغل ماما بغل خندهخنده 

وقتی می خواهیم بخوابیم. یک بار پام اوخ شده، یک بار پشتم می خواره یک بار تشنمه، یک بار بالشم کج شده باید صاف بشه، یک بار..... خلاصه آخرش مامان و بابا خسته میشن میگن هر کاری دوست داری بکن .بعدش من میرم برای خودم کارتن نگاه میکم هر وقت خسته شدم خودم تلویزیون رو خاموش میکنم کنترل هارو میزارم سر جاش آروم میرم سر جام می خوابمتشویقتشویق

یک بار سرما خورده بودم آب بینیم می یامد می خواستیم بریم دکتر، می گفتم: الان دارم استال لاس (کارتون استالیس لاس) نگا می کنم تموم شد خودم میام دکتر،خوب. (کلمم تکون میدادم)خندهخنده بعدشم که کارتون تموم شد گفتم . نه چیان خودش خوب شد. چیان مریض نیست. خنده میگن اگه خوب شدی پس چرا آب بینیت میاد. میگم: نه گیه کردم آبش میاد خوب (گریه کردم آب بینیم میاد)خندهخنده

راستی این کلبه رو هم با بابایی مجددا برپا کردیم خیلی دوسش دارم. خیلی از ماشینهامو توی کلبم پارک میکنم. بعضی وقتها هم همه رو مجبور میکنم که بیان توی کلبه من مهمونیخندونک

 

یک بار کلبمو جابجا کردم، داشت خراب می شد. بابایی گفت چرا این کارو کردی الان به مامانی میگم دعوات کنه. نهبعدش که مامانی آمد و دعوام کرد، زودی کلبمو کشیدم بردم سر جاش و به مامانی گفتم: گذاشتم سر جاش حالا عصبانی نشو خوبزبان(کلمم براش تکون می دادم)زبانخندهخندهخنده

 

استعداد فنی مم خیلی خوبه و باید در تمام کارهای فنی خونه مشارکت داشته باشمخندونک

تعمیر کنترل:

 

تعمیر لوازم برقی:

 

تعمیر شیرالات:

 

تعویض باطری اسباب بازیها:

 

و حتی شکستن گردو:

 

بازی و شیطنت هم میکنم:

 

اینا خانواده آقا ماشالله هستندخندونک

 

اینجا هم سوار اسبم شدم دارم میرم جنگراضی

بازی با کودک

 

اینجا هم بالاخره مامانی موفق شده لباس تن من بکنه ببردم دکتر. البته زودی هم خوب شدم:

 

این هم عکس پایانی:

تازگیها از بابا رضا یاد گرفتم میگم شاد باشید. پس تا سری بعدی که بیام همگی

شاد باشیدبوس

پسندها (15)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (7)

کیانا
10 دی 95 11:16
وای من خیلی کیان رو دوست دارم. هر هفته میام ببینم مطلب جدید گذاشتید یا نه؟ اوایل که با دیدن عکس ها و مطالب هر هر میخندیدم خیلی بامزس! از طرف من یه بوس گنده بکنینش
شادمهر کوچولو
11 دی 95 13:14
سلااااااااااااااام مهندس کیان! یلدات مبارک...خیلی جالب بود شب یلداتون، کارهای مهندسیتم که دیگه نگووووووووو...شاد باشید
مامان فرخنده
14 دی 95 8:40
سلام دادش کیان گل چه خوب یلدا کلی مهمون داشتید حاج خانم وحاج آقا همیشه خوش باشید قربون لج گرفتنهات آفرین که خودتت تلویزیون نگاه میکنی بعد خسته میشی میری میخوابی کلی هم که مهندس شدی برای خودتت یادم باشه یه اسباب بازی ملیسا خراب شده بیارم به تو بدم تو تعمیرش کنی شما هم شاد باشید گل پسر ناز
کیمیا
15 دی 95 10:44
ای جان مگه داریم بچه به خوشمزگی و شیرین زبونی تو آخه
بابا حمید
15 دی 95 13:15
سلام ظهر شما بخیر و خوشی ممنون از لطف ومحبتتان برای شما و خانواده محترم آرزوی سلامتی و سعادت دارم ........................ خدایا …! گاهی که دلم از این و آن و زمین و زمان می گیــرد ، نگاهم را به سوی تو و آسمـان می گیرم ، و آنـقـدر با تــو درد دل می کنـم ، تا کم کم چشـــــــــم هایم با ابـرهای بارانیت همراهی می کنند و قلبـــم سبک می شود آنــوقــت تو می آیی و تــــــمـــــــــام فضای دلـم را پر می کنی و مـــــن دیـــــــگــــر آرام می شــــــوم و احساس می کنم هیچ چیز نمی تواند مرا از پای دربیـاورد ! چون تو را در دل دارم ........................................... عجب دنیایی شده...!! کوچه ها را بلد شدم ...مغازه ها را... و رنگ چراغ قرمز ها...حتی جدول ضرب را... و دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمیشوم... اما گاهی میان آدم ها گم میشوم... آدم ها را بلد نیستم هنوز...!!
طناز (مامان آروين)
19 بهمن 95 9:28
كيان جووون يه مدت نبودم دلم تنگ شده بود برات. با ديدن عكساي نازت دلم وا شد. ماشالله بزرگ شدي. مردي شدي.خوشحالم كه برف بازي كردي. جاتون خالي تو شهر ما(تبريز) تا دلت بخواد برف باريده. هميشه خوووش باشي.... بووووووووس
طناز (مامان آروين)
19 بهمن 95 14:10
يلدات مبارك گل پسر. ايشالا سايه بزرگترها رو سرت باشه و شاد باشي.