دی ماه 95
از اونجایی که امسال زیاد برف نمیاد و تو شهر هم که اصلا برف نمیاد، یک روز ما خودمون از شهر زدیم بیرون و رفتیم دنبال برفها تا پیداشون کردیم.جای همه خالی خیلی کیف داد البته چون من عینکم رو نزده بودم نور برف کمی چشمهامو اذیت کرد و تا چند روزی چشمهامو میمالیدم. ولی در کل خیلی خوب بود.
کلی برف بازی کردیم و من کلی با برف بابا و مامان رو هدف قرار دادم. سرسره بازی هم کردیم که خیلی خوب بود.
ازهمشون جالب تر هم یک آدم برفی بود که سه نفری با هم ساختیمش. ولی چون طفلکی پا نداشت نتونست با ما بیاد به خونه و مجبور شد همون جا بمونه
این از برف حالا یکم از کارهام براتون بگم. این روزها کم کم دارم حاضر جواب میشم و با شیرین زبونیهام حسابی پیش بزرگترها دلبری میکنم. کافیه مامانی پیش من از بابایی گله کنه و از من درخواست کمک بکنه. سریع بدو بدو میرم تو اتاقم و شمشیرمو برمیدارم و چنان به بابایی حمله میکنم که انگاری دارم سر اژدهارو قطع میکنم. البته بر عکسش هم صادقه. یک بار مامانی الکی شروع کرد به زدن بابایی سریع آمدن بابایی رو بقل کردم و گفتن نزنش پسر خودمه. مامانی هم که می خواست منو امتحان کنه به کارش ادامه داد و در نهایت کار به درگیری بین منو مامان کشیده شد. بعد از چند ضربه که بین من و مامانی رد و بدل شد. دیدم زورم نمیرسه شمشیر هم کار ساز نیست. در نهایت یک نگایی تو چشماش کردم و با عصبانیت گفتم: بابایی اصلا اینو ولش کن بیا با هم بریم پائین
دیگه عرض کنم که مسواک زدن هم کار سختی شده اخیرا ده دقیقه باید من دندونهای بابایی رو مسواک کنم تا اجازه بدم یک دقیقه دندونهای منو مسواک کنه. اون هم چه مسواکی، مسواک رو میکنم تو حلقش، تو لوپش، تو لثه هاش خلاصه تمام دهانش زخمی شده جای سالم نگذاشتم براش
وقتی کسی برام کاری انجام میده و مخصوصا وقتی چیزی برام میخرند سریع میپرم بغلشون میکنم و میگم مرسی برای کیان فلان چیز رو خریدید. در این کار چنان مهارت خارق العاده ای دارم که وقتی تو بغلشون دست به پشت گوششون میکشم کاملا مخملی شدن گوشهاشون رو حس میکنم.
بچه فوق العاده مرتبی هستم و وقتی از خواب بیدار میشم حتمی باید رخت خواب هامو خودم مرتب و جمعشون بکنم. وقتی هم کارم با اسباب بازیهام تموم میشه حتمی باید اونهارو مرتب سر جاشون بچینم . ببینید چقدر مرتب میچینمشون:
این تخته نقاشی رو هم چند روز پیش مامانی برام خرید. که خیلی باحاله:
و این هم از نقاشی واقعی که تو دفتر نقاشیم کشیدم البته با کمک بابایی:
یک روز هم مامانی خونه نبود و من و بابایی تا تونستیم اتاق رو بهم ریختیم، تونل درست کردیم بالش بازی کردیم، خلاصه از نبود مامانی سو استفاده کردیم. ببخشید یعنی هر غلطی دلمون خواست کردیم.
خوب دیگه بقیه اش باشه برای ماه دیگه و فقط اینم بگم یک خبرهای جدید از عمو احسان تو راه