آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 22 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

دی ماه 95

1395/11/9 15:07
نویسنده : کیان و نیکا
1,078 بازدید
اشتراک گذاری

از اونجایی که امسال زیاد برف نمیاد و تو شهر هم که اصلا برف نمیاد، یک روز ما خودمون از شهر زدیم بیرون و رفتیم دنبال برفها تا پیداشون کردیم.جای همه خالی خیلی کیف داد البته چون من عینکم رو نزده بودم نور برف کمی چشمهامو اذیت کرد و تا چند روزی چشمهامو میمالیدم. ولی در کل خیلی خوب بود.

 

کلی برف بازی کردیم و من کلی با برف بابا و مامان رو هدف قرار دادم. سرسره بازی هم کردیم که خیلی خوب بود.

 

ازهمشون جالب تر هم یک آدم برفی بود که سه نفری با هم ساختیمش.محبت ولی چون طفلکی پا نداشت نتونست با ما بیاد به خونه و مجبور شد همون جا بمونه غمناک

 

این از برف حالا یکم از کارهام براتون بگم. این روزها کم کم دارم حاضر جواب میشم و با شیرین زبونیهام حسابی پیش بزرگترها دلبری میکنم. کافیه مامانی پیش من از بابایی گله کنه و از من درخواست کمک بکنه. سریع بدو بدو میرم تو اتاقم و شمشیرمو برمیدارم و چنان به بابایی حمله میکنم که انگاری دارم سر اژدهارو قطع میکنم.خنده البته بر عکسش هم صادقه. یک بار مامانی الکی شروع کرد به زدن بابایی سریع آمدن بابایی رو بقل کردم و گفتن نزنش پسر خودمه. خنده مامانی هم که می خواست منو امتحان کنه به کارش ادامه داد و در نهایت کار به درگیری بین منو مامان کشیده شد. بعد از چند ضربه که بین من و مامانی رد و بدل شد. دیدم زورم نمیرسه شمشیر هم کار ساز نیست. در نهایت یک نگایی تو چشماش کردم و با عصبانیتعصبانی گفتم: بابایی اصلا اینو ولش کن بیا با هم بریم پائین خندهقه قههقه قهه

دیگه عرض کنم که مسواک زدن هم کار سختی شده اخیرا ده دقیقه باید من دندونهای بابایی رو مسواک کنم تا اجازه بدم یک دقیقه دندونهای منو مسواک کنه. اون هم چه مسواکی، مسواک رو میکنم تو حلقش، تو لوپش، تو لثه هاشخنده خلاصه تمام دهانش زخمی شده جای سالم نگذاشتم براشخنده

وقتی کسی برام کاری انجام میده و مخصوصا وقتی چیزی برام میخرند سریع میپرم بغلشون میکنم و میگم مرسی برای کیان فلان چیز رو خریدید.محبت در این کار چنان مهارت خارق العاده ای دارم که وقتی تو بغلشون دست به پشت گوششون میکشم کاملا مخملی شدن گوشهاشون رو حس میکنم.خندهخندهقه قههقه قههشیطانشیطان

بچه فوق العاده مرتبی هستم و وقتی از خواب بیدار میشم حتمی باید رخت خواب هامو خودم مرتب و جمعشون بکنم. وقتی هم کارم با اسباب بازیهام تموم میشه حتمی باید اونهارو مرتب سر جاشون بچینم . ببینید چقدر مرتب میچینمشون:محبتتشویق

 

این تخته نقاشی رو هم چند روز پیش مامانی برام خرید. که خیلی باحاله:

 

و این هم از نقاشی واقعی که تو دفتر نقاشیم کشیدم البته با کمک بابایی:چشمک

 

یک روز هم مامانی خونه نبود و من و بابایی تا تونستیم اتاق رو بهم ریختیم، تونل درست کردیم بالش بازی کردیم، خلاصه از نبود مامانی سو استفاده کردیم. ببخشید یعنی هر غلطی دلمون خواست کردیمچشمک.

 

خوب دیگه بقیه اش باشه برای ماه دیگه و فقط اینم بگم یک خبرهای جدید از عمو احسان تو راهچشمک

بوسبای بایبوس

پسندها (11)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

ehsan
10 بهمن 95 15:31
قربون اون عمو عمو گفتنات برم....
شادمهر کوچولو
11 بهمن 95 9:27
دوست جونم همیشه به شادی و بازی...کاراتم خیلی باحالن منم به جنگ مامان بابا میرم ولی با این تفاوت که میگم "مــــــــــی خورمــــــت" مرتب بودنت خیلی جالبه شاید منم روزی مرتب بشوم فعلا که ویرانگرم
مامان فرخنده
11 بهمن 95 9:36
سلام داداش کیان چقدر برف و چه آدم برفی خوشگلی خداروشکر که بهت خوش گذاشت آفرین به پسر تمیز وبا سلیقه من که آرزو به دلم موند ملیسا وسایلش را جمع کنه کاش از تو یاد میگرفت داداشی میبنم که در نبود مامان متین کلی سو استفاده کردید بوس برای داداش کیان گل
کیمیا
19 بهمن 95 10:24
عجب برفیآدم برفیت منو کشته
سیما
28 بهمن 95 20:22
سلام کیان جون// اینقدر که من شما رو دوست دارم از اسم کیان که قبلا خوشم نمیومد الان به شدت خوشم میاد خاطراتت هم خیلی دوست داشتنیه مثل خودت الهی که همیشه سلامت و شاد باشی کیان جون