آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 4 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 12 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

بهمن 95

1395/12/1 10:55
نویسنده : کیان و نیکا
575 بازدید
اشتراک گذاری

سلام 

خوب ماه قبل گفته بودم که یک خبر جدیدی از عمو احسان تو راه.  متنظر اون خبر خوب اینکه بالاخره عمو احسان هم داره میوفته تو کوزه و بالاخره تصمیم به ازدواج گرفت. معرفی میکنم افسانه خانم (یا بقول خودم اسانه خانومآرام) همسر عمو احسان در آینده نزدیک.تشویق

مبارک باشه هرچه زودتر ازدواج بکنند و بپای هم پیر بشند به امید خدا 

جشنجشنجشنجشن

 

خوب حالا یکم از زبل بازیهام براتون بگم:

جدیدا وقتی می خوام یک کاری رو انجام بدم که خلافه با یک زیرکی خاصی، کس دیگری رو میندازم جلو تا اگه مشکلی پیش آمد به اسم اون تموم بشه.

مثل به بابایی میگم : بابا ترازوی عمو احسان رو بردار بازی کنیم.

بابایی هم میگه: نه خراب میشه. 

من: بابا تو بردار اگه خراب شد من هستم درستش میکنم

بابایی : اصلا خودت چرا برنمیداری؟

من: نه تو بردار خراب شد من درستشش میکنم

خندهخندهخندهخنده

آدم فروشیم خیلی خوبهخندونک

یک روز مامانی جایی تو خونه مشغول به کار بود دستش بند بود. من هم داشتم پوکویو نگاه میکردم. بابایی هم از فرصت استفاده کرد و رفت سراغ گوشیش.

من تا دیدم بابایی داره موبایل بازی میکنه سریع رفتم به مامانی راپورت دادم. مامانی هم به شوخی گفته بود برو گوششو بکش بیار اینجا ببینم. من هم پریدم رفتم روی مبل گوش بابایی رو گرفتم گفتم بابایی بیا .تعجب همونطوری کشون کشون گوششو گرفتم بردم پیش مامانی.

با عصبانیت به مامانی گفتم:عصبانیبابایی از من مواظبت نمیکنه همش داره موبایل بازی میکنه

در همین لحظه:

قیافه من:عصبانیعصبانیعصبانی

قیافه مامان:قه قههقه قههقه قهه

قیافه بابایی:شاکیشاکیشاکی

خوب حالا از بهمن ماه بگم. بالاخره طلسم شکسته شد و بعد از کلی انتظار تو بهمن ماه حسابی بارندگی داشتیم . از اونجایی که بابایی وقتی کوچیک بود وقتی برف میومد همش تو خونه نگرش می داشتند در حالی که دوست داشت بره بیرون برف بازی کنه . به خاطر همین از هر فرصتی برای اینکه منو ببره بیرون برف بازی استفاده میکرد. حتی روزهای برفی هم مرخصی میگرفت، که بتونیم بیشتر بریم بیرون. این شد که کلی برف بازی کردیم و عکسهای قشنگی هم انداختیم.

خیابونها که خیلی خوشگل شده بود:

 

پارک هم همینطور:

 

عینکم رو هم میزدم که مثل سریهای قبل برف چشمامو نزنه شب درد بگیرهعینک

 

شب هاشم قشنگ بود:

 

بیرون شهر هم قشنگ شده بود:

 

حیاطمون که دیگه عالی، کلی بازی کردم و با بابایی آدم برفی ساختم:

 

فقط یک روز مامانی فکر کرد که یکم حالت سرما خورده دارم ممکنه بریم بیرون سرما بخورم. این شد که به بابایی گفت بره ازتوی حیاط یکم برام برف بیاره تا من بشینم توی حموم باهش بازی کنم:

 

البته خریدهای عید هم کم کم شروع شدهچشمک:

 

من وقتی می خواستم بگم ولنتاین مبارک می گفتم: ووووووووو مبارک.

چیتعجب؟

ووووووو مبارک.

چیمتفکر؟

آخرش می گفتم اصلا تولدت مبارکخندهخنده

این ارکیده هم از روز ولنتاین به جای مونده:

 

خوب دیگه سری بعد از خونه تکونی می نویسیم. فعلا بای:

بوسبوسبوس

پسندها (9)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

ehsan
2 اسفند 95 8:57
ای جوووونم عمووووو جون
شادمهر کوچولو
2 اسفند 95 10:10
سلام کیان جون، من هر روز به وبلاگت سر میزنم، پیوند ازدواج عموت مبارک باشه انشالله خوشبخت بشن وای گفتی پوکویو منم خیلی دوست دارم مامانم همینطور برف بازی هم خیلی خوش گذشت به یمن ورود ما کوچولوها بعد از چندین سال اینچنین برفی اومد
پسر دزفولی
5 اسفند 95 13:37
سلام.خیلی خوبه مبارکشون باشه.شما هم ایشاالله موفق و خوشبخت باشید.
مامان فرخنده
7 اسفند 95 10:55
سلام به دادش کیان گل اول از همه ازدواج عمو احسان را تبریک میگم ان شاء الله به پای هم پیر بشند ویه روز خوش تر مامان وبابا عکس داماد شدن شما را بذارند خوب خداروشکر که حسابی برف اومد وکلی پدر وپسر برف بازی کردند وای چقدر خندیدم از دست تو رفتی گوش بابات را گرفتب البته ملیسا هم دقیقا مثل تو سریع گزارش باباش را به من میده لباسهای عیدتت هم مبارک باشه به شادی تنت کنه کیان نازم