خونه مامان فخری
14 روزه که شدم گفتم برم خونه مامان فخری رو هم تجربه کنم ببینم چطوریه. پوشک و لباس هامو برداشتم رفتن خونه مامان فخری، چند روزی شیر خوردمو خوابیدم.😏.
17 روزه که شدم دوباره رفتیم مرکز بهداشت برای اندازه گیری قد و وزن. البته به جز من قد و وزن بابایی رو هم گرفتند و قرار شد که بابایی یکم کمتر بخوره😁. اون روز قدم 52 سانت بود و وزنم بدون لباس 3600 گرم که نسبت به دفعه قبل 300 گرم اضافه شده بودم. 😍
الان اینجا خونه مامان فخری می باشم:
من هر وقت چشمامو باز میکنم دهانمم باز میشه. انگاری باز شدن چشمام رابطه مستقیمی با گرسنگیم داره😀
و اما این عکسی که می خوام بزارم داستان داره:
بابایی از سر کار برگشت خونه یک نگاه به من کرد و گفت چه باحال شده. تعجب چشمهاشم که بازه. برم گوشیمو از پایین بیارم از نیکا یک عکس بگیرم. تا اینو گفت داداش کیان هم از جا پرید و فرار کرد. وقتی بابایی گوشیش آورد و خواست عکس بگیره دید که داداش کیان خیلی سریع با موبایل مامان متین برای من صدای رودخونه گذاشته و میگه بابایی نیکا دیگه خوابش برد نمیشه ازش عکس بگیری.😱😲 این شد که بابایی کلی خندید و برای اینکه داداشی ناراحت نشه از ما یک عکس دو نفره گرفت.😘
این هم یک عکس دونفره دیگه. یکی نیست بگه آخه بابا بچه رو نمیدن دست بچه، گردنم شکست😖
ولی خدایشش معلومه داداش کیان خیلی دوستم داره😍
اینجا هم نیمه شب دارن تلاش میکنند با صدای دریا منو بخوابونند:
اینجا هم دارم خواب میبینم که قهرمان شدم:
و آخرین عکس هم مربوط میشه به حموم رفتن در خونه مامان فخری😋
عافیت باشه نیکا خانم😘