چهل روزگی و تولد مامانی
من شنبه چهل روزه شدم. یعنی کم کم دارم برای خودم مردی می شم . این بود که مامان فخری منو برد حموم و با یک کاسه عجیب و غریب که از توش یک دست در آمده بود و کلی هم کلید داشت روی سر من آب ریختن و یک سری جیزهای هم برام خوندن که البته من زیاد سر در نیاوردم . فقط فهمیدم که اسم اون کاسه چهل کلیده . حالا کیه بیاد اونهمه کلید رو بشموره.
بعدش من خسته شدم و یک چورت خابیدم . بدین صورت
بعدش بابا آمد که من و مامانو از خونه مامان بزرگ ببره خونه خودمون. آخه منو مامان یک ماه که اینجا کنگر خوردیم لنگر انداختیمدیگه مهمونی رفتنم حدی داره.
خلاصه موقع برگشتن مامانی که دلش واسه مامان بزرگ تنگ می شد. کلی گریه کرد. مگه اون اشکهای مامانی تموم می شود ماشالله هرکی میدید فکر می کرد من یک کاری کردم همه جا خیس شده
بعد از برگشتن به خونه با چشم های اشکالود مامانی با صحنه قشنگی مواجهه گردید. بابا برای روز تولدش یک کیک خریده بود گذاشته بود اونجا. دوتا گلم یکی برای من و یکی هم برای مامانی گذاشته بود. یک دونه موبایل باحالم برای مامان خریده بود کادو کرده بود گذاشته بود کنارش. و دست آخر هم یک موزیک زیبا برای ورود ما گذاشته بود. تصورش رو بکن وقتی مامان وارد خونه شد چقدر همه چی باحال بود
اون گل کوچیکه منم اون بزرگترم مامانه
این کیکه که لت پار شده
و به این ترتیب مامانی اشکاشو پاک کرد و منو بابا و مامان زندگی سه نفرمونو آغاز کردیم