شروع داستان من
داستان من از اینجا شروع شد که داداش کیان خیلی احساس تنهایی می کرد و تو خونه همش حوصلش سر میرفت، مامان و بابا هم خیلی گرفتار بودند.کیان جون بیشتر وقتها میرفت پایین و با بابا رضا (بابای بابا پیمان) بازی می کرد. دلش یک خواهر کوچولو می خواست تا دوستش داشته باشه💓 و باهش بازی کنه. این شد که به مامان و بابا گفت من دلم یک خواهر می خواد تا باهش بازی کنم، حتمی حتمی هم باید خواهر باشه. مامان و بابا هم که خیلی کیان رو دوست داشتند تصمیم گرفتند که آرزوی کیان و آرزوی خودشون رو که داشتن یک دختر بود برآورده کنند، این شد که زنگ زدن به کمپانی لک لک ها و منو به کمپانی سفارش دادن. بعد از اون 38 هفته طول کشید تا جاسپر منو از بهشت بیار پیش داداش کیان و مامان و بابا.
(تصویر کمتر دیده شده از من و جاسپر😜)
بعد از سفارش من کمپانی یک نشونی برای مامان و بابا فرستاد تا مشخص بشه که نی نی ثبت سفارش شده:
اون خط زیر حرفT نشون میده که من تو راهم دارم میام😁
بعد از اون مامانی تحت نظر خانم دکتر ناهید انوری آذر که دکتری بسیار حاذق و زبردست هستند بود تا لحظه ای که من تو بیمارستان پاستور به دنیا آمدم.
این هم اولین تصویر سنوگرافی اینجانب:
تو این 38 خانواده ما لحظه های بسیار پر فراز و نشیبی رو طی کرد. لحظه هایی شیرین و لحظه هایی اشک آور که آخرش به خنده ختم شد. تو پیجهای بعدی این لحظه های تلخ و شیرین رو باهتون شریک میشم.😘