واکسن دو ماهگی
از قدیم گفتن بعضی وقتا ورق برمی گرده یا یک همچین چیزایی. ما هم تا شصد روزگی داشتیم برای خودمون حال می کردیم که نامردا گرفتنمون دو تا سوزن اینهواااااااااااااااااااااااااااااااااااا زدن به ما، پدر مارو در آوردن . اونطوری شد که ورق برگشت ولی بازم خیالی نیست چون دوباره ورق برمی گرده.
داستان از این قرار بود که گرچه مامان و بابا داشت دهنشون صاف می شد ولی من داشتم برای خودم حسابی حال می کردم و هر روز توپل تر از دیروز می شدم توپل که میگم یعنی توپولا آههههههههه. وزنم شده بود 5.500 یعنی نرخ رشد وزنم در روز داشت به نزدیک 60گرم در روز میرسید ( بگو ماشالله) گفتی؟ ........ خوب حالا که گفتی ماشالله دستت در نکنه. تازه چند روز پیش یک پشتکم زدم بابایی کلی حال کرد. کلی هم از من عکس گرفت.
بزار عکسامو بزارم حالشو ببرید
اولش یکم بالشمو چشیدم ببینم میشه خوردش یا نه
ببینید چقدر آقا شدم
اینجا داشتم کلی حال میکردم آخه تا حالا دنیا رو از این زاویه تماشا نکرده بودم. خیلی باحال بود
خلاصه همه چی خوب بود که دیروز مامانم منو برداشت با مامان بزرگ اینا رفتیم مرکز بهداشت ولایت. اونجا اولش بهم قطره استامینوفن دادن که حسابی خمارم کرد. بعدش نامردا آمپولارو رو کردن آیییییییییی درد داشت. همچین جیق زدم سقف مرکز بهداشت ترک خورد. بعدش با مامان رفتیم خونه مامان فخری اینا تا شب رو اونجا بخوابیم. آخه باید مدام روی جای آمپولم کمپرس یخ می گذاشتند. هر چهار ساعتم باید قطره استامینوفن بخورم.البته چون بابایی قطره طعم دار خریده بود مزه اش خیلی هم بد نبود.
شب هم که شد بابایی خونه مامان بزرگ اینا نموند.جیم زد رفت خونه خودمون. موقع رفتن هم به من می خندید می گفت : (هوووووووووووووم منو اذیت می کردی. دیدی جیزت کردن . حالا منم جیم میشم میرم خونه راحت می خوابم)منم که خمار بودم نمیتونستم جواب بابا رو بدم.
اینم عکسش:
صبر کن بابایی بزار حالم دوباره خوب بشه میام خونه یک پدری من در بیارم
شب دراز است و قلندر بیدار