آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 30 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 4 سال و 12 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 7 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

واکسن دو ماهگی

1393/7/29 14:01
نویسنده : کیان و نیکا
1,662 بازدید
اشتراک گذاری

از قدیم گفتن بعضی وقتا ورق برمی گرده یا یک همچین چیزاییمتفکر. ما هم تا شصد روزگی داشتیم برای خودمون حال می کردیم که نامردا گرفتنمون دو تا سوزن اینهواااااااااااااااااااااااااااااااااااا زدن به ما، پدر مارو در آوردن گریه. اونطوری شد که ورق برگشت ولی بازم خیالی نیست چون دوباره ورق برمی گرده.

داستان از این قرار بود که گرچه مامان و بابا داشت دهنشون صاف می شدخندونک ولی من داشتم برای خودم حسابی حال می کردم و هر روز توپل تر از دیروز می شدم سبز توپل که میگم یعنی توپولا آههههههههه. وزنم شده بود 5.500 یعنی نرخ رشد وزنم در روز داشت به نزدیک 60گرم در روز میرسیداجازه ( بگو ماشالله)  گفتی؟ ........متنظر خوب حالا که گفتی ماشالله دستت در نکنهبغل. تازه چند روز پیش یک پشتکم زدم بابایی کلی حال کرد. کلی هم از من عکس گرفت.

بزار عکسامو بزارم حالشو ببرید

اولش یکم بالشمو چشیدم ببینم میشه خوردش یا نهمتنظرخندونک

ببینید چقدر آقا شدم

اینجا داشتم کلی حال میکردم آخه تا حالا دنیا رو از این زاویه تماشا نکرده بودم. خیلی باحال بودآرام

خلاصه همه چی خوب بود که دیروز مامانم  منو برداشت با مامان بزرگ اینا رفتیم مرکز بهداشت ولایت. اونجا اولش بهم قطره استامینوفن دادن که حسابی خمارم کرد. بعدش نامردا آمپولارو رو کردن غمگین آیییییییییی درد داشت. همچین جیق زدم سقف مرکز بهداشت ترک خورددروغگوچشمک. بعدش با مامان رفتیم خونه مامان فخری اینا تا شب رو اونجا بخوابیم. آخه باید مدام روی جای آمپولم کمپرس یخ می گذاشتند. هر چهار ساعتم باید قطره استامینوفن بخورم.البته چون بابایی قطره طعم دار خریده بود مزه اش خیلی هم بد نبود.

شب  هم که شد بابایی خونه مامان بزرگ اینا نموند.جیم زد رفت خونه خودمون. موقع رفتن هم به من می خندید می گفت : (خندونکهوووووووووووووم منو اذیت می کردی. دیدی جیزت کردن . حالا منم جیم میشم میرم خونه راحت می خوابمراضی)عصبانیمنم که خمار بودم نمیتونستم جواب بابا رو بدم.

اینم عکسش:

صبر کن بابایی بزار حالم دوباره خوب بشه میام خونه یک پدری من در بیارم

شب دراز است و قلندر بیدارمتفکر
 

پسندها (11)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (10)

مامان نی نی
29 مهر 93 17:18
نااااااااااازیچه قند عسلیه این کیان کوچولو.مامان کیان ما لینکتون کردیم.
مامانی
29 مهر 93 17:43
ماشالا ماشالا از چشم بد دور باشه الهی
مامان امیرعلی
30 مهر 93 13:14
کلا آقا کیان فدایی داری گفته باشم.....!!! منم 22 روز دیگه میبرنم جیزم بزنن....وای میترسم...
ehsan
30 مهر 93 14:17
عموجون... زود بزرگ شو
مامانی
1 آبان 93 9:56
اخی ...الهی خاله قربون اون پاهای تپلت بشه که جیزز شدن..
خاله سانی
4 آبان 93 0:04
هزار ماشا.. خیلی شیرینه کیان جوون خدا حفظش کنه
مامان جون
6 آبان 93 1:33
قربونت بشم تپلم......هزار ماشالله و هزاران الله اکبر بهش.مامانش از طرف من محکم ببوسش و بچلونش
کیان و نیکا
پاسخ
خاله بچلوننم که له میشم لطفا فقط نگام کنید باتشکر از همکاری شما. میسی
خاله طلا
6 آبان 93 20:38
اییی جونم
مــــــامـــــانی
7 آبان 93 21:24
با سلام ممنون که به وبلاگ من و دخترم سر زدید
الی
9 آبان 93 0:25
وووووویییییی نفسیییییی قوبون اون خنده های نازت بشم کیان جونیییی
کیان و نیکا
پاسخ
مرسی