تولد پارسا جون و شروع تغذیه کمکی
قبل از هر چیز مفتخرم که با غرور اعلام کنم:
اینکی سشو آر هم سوخت. رقیب می طلبم نبود.
البته چون بابایی از خریدن سشوآر خسته شده در یک حرکت تاکتیکی تصمیم گرفت که از صدای جویبار به جای صدای سشوآر استفاده کنه. این شد که من چند شبه باصدای جویبار که تو موبایل ریخته شده می خوابم.حالا از این به بعد تصمیم گرفتم که موبایل بسوزونم. سخته ولی ممکنه
(چهره پیروز میدان در حال استراحت پس از سوزوندن سشوآر)
در هفته ای که گذشت ما به دیدن پارسا جون که تازه به دنیا آمده رفتیم.پارسا جون پسر خانوم منجم دوست و همکار مامانه. البته بابای پارسا جون یعنی امیر آقا هم دوست بابا می باشد.
این هم تصویر پارسا جون در نه روزگی. ببینید چقدر نازه:
این هم منو مامان به همرا پارسا جون و مامانش:
اینم من تو بغل امیر آقا:
همان طور که ملاحظه میفرمائید اندکی قیافه گرفته ام . برای کلاسش
با توجه به این که من الان دیگه پنج ماهم تموم شده و دکتر گفته که میتونم غذای جامد بخورم این شد که مامانی برای من یک سری ظرف و ظروف مخصوص تهیه کرد:
صبح ها بهم فرنی میدند که خیلی حال میده.به به
بعد از ظهر ها هم بهم سرلاک میدن که اونم خوبه ولی به پای فرنی مامانی نمیرسه
البته علاوه بر اینها من خیلی دوست دارم که اگه بشه این پامو هم بخورم ولی نمیدونم چرا مامانی نمیزاره
از خوردنی که بگذریم در هفته گذشته یک ملاقات خیلی خوب با فاطمه خانوم داشتم . فاطمه خانوم که زن عموی بابایی میشه به اتفاق مهشید خانوم عروسش و آریا جون نوه خوشگلش آمده بودن خونه بابا بزرگ اینا که منم اونجا ملاقاتشون کردم:
آریا جون خوشگل شیطون بلا به همرا من تو بغل فاطمه خانوم ،مهربون خانوما
چند تا عکس همینطوری هم بزاریم
وقتی تو بغل مامانی دارم به مامانی نگاه میکنم:
وقتی دارم به چرخش عروسکها فکر میکنم
وقتی که بابایی میاد بالای سرم
وقتی که با چشمام دارم التماس میکنم که منو بغل کنید
تو رو خدا منو بغل کنید . تورو خداااااااا