مهمونی مامان عفت
(بخدا هفته پش سایتو آپدیت کردم ولی همش پرید دیگه حوصلم نیومد دوباره بنویسم)
سلام قبل از اینکه خاطرات این هفته رو بنویسم لازمه که چندتا نکته رو خدمتتون عرض کنم خوب توجه کنید:
اول اینکه ما نی نی ها پرتقال نیستیم: این آقای پدری هر وقت از سر کار میاد خونه همچین می گیره منو فشار میده انگاری داره آب پرتقال می گیری. بابا جان یکم از این خانوم مادر یاد بگیر ببین چه آروم آدمو بغل میکنه عینهو آدم.
دوم اینکه ما نی نی ها بستنی نیستیم: این آقای پدر هر وقت از سر کار میاد خونه همچین می گیره منو میبوسه و میلیسه انگاری داره بستنی میخوره. بابا جان یکم از این خانوم مادر یاد بگیرببین چه آروم آدمو میبوسه عینهو آدم
سوم اینکه ما نینی ها توپ نیستیم: این آقای پدری هر وقت از سر کار میاد خونه همچین میگیره منو پرت میکنه بالا پائین انگاری داره والیبال بازی میکنه. بابا جان یکم از این خانوم مادر یاد بگیر ببین چه آروم با آدم بازی میکنه عینهو آدم
و اما در هفته ای که گذشت مامان عفتی تصمیم گرفت که پسرخاله بابایی رو که تازه ازدواج کرده یعنی امید و مریم خانوم رو پاگشاه کنه. این بود که از مامان من هم خواست تا برای دسر یک چیزی آماده کنه. مامانو بابا تصمیم گرفتند که یک دسر به علاوه یک پیش غذا آماده کنند. و بدینسان منو تو اتاق به امان خدا رها کردند و خودشون رفتن آشپزخونه. اینها اینم عکسش:
این شد که با همکاری بنده(چون پسر خوبی بودم اذیت نکردم) مامانی برای پیش غذا این کیک ژله ای رو آماده کرد. البته اسم دقیقشو خودمونم نمیدونیم ولی هر کی میدونه به مام بگه یاد بگیریم ما فقط درست میکنیم
این یکی از دیساشه:
بعدش برای پس غذا(دسر) ژله خورده شیشه رو درست کردیم که این شکلی شد.
یک دیسشو ببینید چه خوشگله:
بعدش که کارامونو کردیم.منم لباس تکراری هامو پوشیدم.
می خواستیم بریم پائیین خون مامان عفتی دیدیم که دارند در میزنند.
کیه کیه در میزنه درو با لنگر میزنه
من من دائی امیر. آمدم کیانو بخورم
این شد که امیر دایی یعنی دایی بابایی که ما خیلی دوستش داریم آمد خونه ما . من هم افتخار دادم یک عکس یادگاری انداختم. البته کلی هم قیافه گرفتم:
بعدش مامانو بابا دیدن هنوز هم وقت دارند گفتن که چندتا عکس همینطوری هم بندازیم.
اینطوری:
بابایی همچین منو زده زیر بغلش انگاری هندونه زیر بغلش زده
نه جان من نگاه چطوری منو بغل کرده
بعدشم که رفتیم مهمونی یادمون رفت از مهمونا عکس یادگاری بگیریم.فقط آخر مهمونی که همه حسابی خورده بودند. من گشنه موندم این شدکه از شدت گرسنگی مجبور شدم روسری مامانی رو بخورم:
خوب از مهمونی که بگذریم چنتا عکس همینطوری بزاریم حالشو ببریم
اول از همه عکس زهرا خانوم خوشگل دختر آقای موسوی از همکارهای شرکت بابایی:
بعدش خودم که با لوپای آویزون به دور دستها خیره شدم
قبل از ورود دست به دهان
بعد از ورود دست به دهان
کلا دست همیشه در دهان
مامانی به بابایی میگه این پتو صورتیه رو جمعش کنیم زشته.شما قضاوت کنید. خوب مامانی تو آشپز خونه ، منم که وروجک، خوب اگه این پتو رو زمین نبود که من الان رو پارکت بودم که. نگاه:
عکساشم همچین بدک نیست
وقتی بابائی حمله میکنه می خواد منو بخوره اینطوری میترسم
خوب اگه با بنده کاری ندارید با اجازه من اینجا یکم لم بدم تلوزیون نگاه کنم.بای بای