خونه مادر بزرگه هزارتا قصه داره
بعد از اینکه منو مامان به خونه مامان بزرگ مهاجرت کردیم. یکم سرمون خلوت شد و من تونستم حسابی استراحت کنم.
فردای او شب هم حلقه ختنه ام افتاد و من حسابی راحت شدم.
این تصور حلقه عروسی نیستا حلقه ختنه می باشد.
روز پانزدهم بود که منو بردن مرکز بهداری برای اندازه گیری وزن و قد.
وزنم شده بود 3700گرم و قدمم یک سانت بزرگ شده بود
با این حساب من روزی 30 گرم وزن اضافه میکنم
بگو ما شاالله چشم نخوری اینشاالله
یک روزم که مامان می خواست بره مهمونی، منم رفتم خونه اون یکی مامان بزرگم و کلی خودمو رو پای مامان بزرگ شیرین کردم.بابا بزرگم هی می گفت قربونه مغز بادامم برم الهی.
و در 18 روزگی پا به اولین مهمونی رسمی خودم گذاشتم و در مراسم نامزدی پسرخاله و دختر دایی مامانم شرکت کردم. اینقدر پسر آقای بودم همه مهمونا کیف کردن. به به خدا نگه داره چه پسر ماه خوشگلی.
پری شب هم با مامان و بابا رفتیم دکتر آخه بعضی وقتا دلم یه کم درد می گیره نفخ میکنم. دکتر بهم چندتا شربت داد که با قطره چکون بخورم دیگه دلم درد نگیره.
بعد از اونجا رفتیم خونه مامان بزرگ مامانم یا به قولی گفتنی جده بزرگوار، آخه طفلکی مریض بود بیمارستان بود نتونسته بود بیاد منو ببینه. این بود که گفتم حالا که از بیمارستان مرخص شده من برم ببینمش.