تعطیلات در تبریز
سلام به همه دوستان. چند هفته قبل یک نگاهی به تقویم انداختیم دیدیم وای چند روز تعطیله، آخ جون. گفتیم چکار کنیم چکار نکنیم تصمیم گرفتیم که بریم به تبریز. چون هم یکی از شهر های قدمیی ایرانه که در زمان اشکانیان ساخته شده و دیگه اینکه پایتخت گردشگری کشورهای اسلامی در سال 2018 هستش. البته باید اعتراف کنم که زمان، خیلی زمان مناسبی نبود چون هم هوا خیلی گرم بود و هم اینکه همه جا خیلی خیلی شلوغ بود.
با این حال دلو زدیم به دریا و گازشو گرفتیم راه افتادیم به سمت تبریز.
شب اول چند تا مرکز خرید رفتیم که به نظر مدرن و تازه ساز بود ،به علاوه پارک ولی عصر که پارک خیلی قشنگی بود.
راستی این شهر بازی رو هم اختصاصی برای من تو هتلمون ساخته بودن
روز دوم با توجه به تعریفهایی که از جلفا شنیده بودیم تصمیم گرفتیم یک سری بزنیم به اوجا. جاتون خالی موقع برگشتن فقط چهار ساعت تو ترافیک جلفا تبریز بودیم گرچه بابایی بچه بغل دهانش صاف شد ولی در عوض مامانی تونست کلی خرید کنه.
روز بعد هم رفتیم بازار تبریز که خیلی با حال و خنک بود تازه بعضی جنسها از جلفا هم ارزونتر بود.
یک سری هم به مقبرة الشعرا زدیم:
سوغاتی هم از قنادی تشریفات تو چهار راه آبرسان خریدیم. نهار هم همون اطراف توی یک رستوران به اسم هزار دستان خوردیم که خیلی عالی بود. بابایی که حسابی عاشقش شده بود چون فوق العاده فضای نوستالژیکی داشت که به درد ده پنجاهیها می خورد. کوفته تبریزی هم خوردیم که اونم خیلی خوب بود. اصولا ما هر شهری میریم یکی دوتا از غذاهای سنتی اونجا رو تست می کنیم.
یک روز هم رفتیم پارک ایلگولی تبریز که خیلی باحال بود.
قایق رانی هم کردیم:
توی وبلاگ آهان جون عکسهایی از رستوران مظفریه دیدیم که به نظر خیلی جذاب میرسید. گفتیم لابد جایی خوبه که تبریزیها اونجا مهمونی میگیرند.این شد که تصمیم گرفتیم یک بار هم اونجا رو امتحان کنیم. البته مثل اینکه باید از قبل جا رزو میکردیم که ما خبر نداشتیم. ولی با این حال شانسی به عنوان آخرین مشتری اونجا یک جوری جا شدیم. انصافا هم رستوران خوبی بود.
یک دوست خوشگلی هم اونجا پیدا کردم به اسم آیلین خانم که خیلی هم شیرین زبون بودند ماشالله . از آشنایی با ایشون کلی خوشحال شدم و یک کوچولو هم خجالت میکشیدم که تو عکس هم کاملا مشهوده
روز آخری هم رفتیم به روستای کندوان که فوق العاده جالب و البته خوش آب و هوا هم بود. در ضمن مغازه های باحالی هم داشت. خیلی ها هم توی خونشون چیزی میفروختندکه خیلی جالب بود.
داخل خونهاشون فوق العاده خنک بود و آدم دلش نمیخواست در بیاد بیرون:
بعدشم که برگشتیم خونه من مدام تو را غر میزدم که بابا من برنگردیم خونه من قول میدم پسر خوبی باشم. قول میدم دیگه این کارو نکنم. از مسافرت نریم اصلا اونجا (قزوین) که خونه ما نیست. خونه مامان عفته. خونه ما هتله بریم هتل.
اما خوب چاره ای نبود چون تعطیلات تمام شده بود و باید برمیگشتیم.
این بود خاطرات ما در استان آذربایجان شرقی