نیمه دوم شهریور 96
وای که چقدر بد آدم نتونه به موقع وبلاگشو بروز کنه و از اون بدتر اینکه نتونه به وبلاگ دوستاش سر بزنه.
اما خوب چاره ای نیست سر سری هم که شده باید یک طوری وبلاگ رو نوشت دیگه
این روز ها فوق العاده لج باز شدم و دوست دارم با همه چی مخالفت کنم و قدرتم رو به رخ بکشم. ولی در عین حال فوق العاده مهربون و دل رحم هم هستم. یک روز سر انجام ندادن کاری با بابایی حسابی در گیر شدم و وقتی دیدم که زورم بهش نمیرسه دستشو گاز گرفتم. ولی بعدش وقتی جای دندونهامو روی دست بابایی دیدم یهو به خودم آمدم زودی گفتم باباجون ببخشید نمیخواستم گازت بگیرم و شروع کردم به گریه کردن. اینقدر که بابایی دوساعت تمون داشت ناز منو می کشید و مدام بهم میگفت اشکال نداره زودی خوب میشه. حتی تا چند روز بعد هم دست بابایی رو چک میکردم تا مطمئن بشم که دستش خوب شده باشه
این از خصوصیات اخلاقیم حالا بریم سر اتفاقات نیمه دوم شهریور:
اول از همه باید بگم که یک عروسی خیلی خوب داشتیم و اون عروسی عمو احسان با افسانه خانم بود.البته عکسهای قابل پخش زیادی ازش ندارم که براتون بزارم.
بعدش براتون بگم که مامان متین هم برای گرفتن فوق لیسانسش تو دانشگاه آزاد قزوین قبول شد. اینجا هم ما با هم رفتیم دانشگاه تا ثبت نام بکنیم:
توی دانشگاه خیلی منو تحویل گرفتن. تازه توشم مثل پارک بود و منو بابایی تا مامان کارثبت نامشو بکنه کلی اونجا بازی کردیم.
(اگه منو تو عکس پیدا کردید)
دیگه اینکه از آخرین روزهای گرم تابستون استفاده کردم و تا میتونستم بازی و تفریح کردم:
این دوتا عکس آخری هم مربوط میشه به دوچرخم که خیلی دوستش دارم و تو روندنش حسابی مهارت پیدا کردم: