دو ماهگی نیکا خانم
سلام
خوب دیگه کم کم دارم قاطی آدما میشم. الان دیگه با خندهام حسابی دلبری میکنم و هرکسی رو که دوست داشته باشم با خندهام دلشو میبرم. وقتی خاله و یا بابایی رو میبینم میدونم که وقت بغله، با چند تا اووو اووو کردن و تکون دادن دست و پام میگم که: بابا جون بغل می خوام و بابایی هم دلش آب میشه زودی منو بغل میکنه. من هم به عنوان پاداش روی لباسش شیر میریزم😁. اولین باری که برای بابا بزرگم خندیدم بابا رضا اینقدی دلش آب شد که داشت غش میکرد.😍
وقتی شیر خوردنم تو بغل مامانی تموم میشه با یک لبخند ازش تشکر میکنم و خستگی رو از تنش بیرون میکنم. نیمه شبها وقتی مامانی با التماس میگه نیکا جون، جون من بخواب یک لبخند که میزنم تمام بی خوابهاشو فراموش میکنه. دلش می خواد بخورتم😀
دیروز رفتیم مرکز خدمات بهداشتی تا واکسن دوماهگیمو بزنم. قدم شده بود 56 سانتیمتر و وزنمم هم 5 کیلو بود. ولی خوب از واکسنش نگم که خیلی وحشتناک بود، خیلی. تازه یک خبر بد اینکه تو 4ماهگی و 6 ماهگی هم باید این واکسن پنج گانه رو تکرار کنم.
حالا بریم سراغ عکسهام و توضیحاتشون.
این همه از خودم تعریف کردم چند تا از خودم عکس بزارم ببینید چقدر جیگر شدم😘
😘😘
حالا من و بابا رضا:
نگاه کردم دیدم ای وای تو وبلاگم از عمو احسان و افسانه خانم هیچی عکس ندارم. این هم عمو جون و زن عمو جون عزیزم:
یکم تیر ماه هم یک خورشید گرفتگی داشتیم.البته بنده که خیر، ولی داداش کیان رصدش کرد:
سوم تیر هم روز دختر بود که برای اولین بار در خونوادمون این روز رو جشن گرفتیم و مامان متین هم برای من کیک درست کرد. گرچه کیک به نام من بود ولی به کام دیگران بودو چیزی به من نرسید😀
یک روز هم خانوادگی رفتیم پیاده روی. پوسیدیم تو خونه با این وضع کرونایی. البته پروتکلهای بهداشتی رو هم رعایت کردیم:
این هم داداش کیان بهداشتی:
یک خبر خیلی خوب هم اینکه یک دونه پیشی با حال آمده و توی حیاط ما لای درختها بچه گذاشته. از قدیم گفتند که بچه گذاشتن گربه تو خونه خیلی خوش یومه . امیدورم که برای ما هم آمد داشته باشه. فعلا دو روزه مهمون خونه ما هستند بچه هاش کوچولو هستند.فعلا این عکسو ازشون داشته باشید، بچهاش که بزرگتر شدن براتون عکسهای بیشتری میزارم:
این روزها وقتی داداش کیان تلویزیون میبینه من هم کنارش می خوابم نگاه میکنم، خیلی باحاله وقتی موزیک پخش میشه منم دست و پامو تکون میدم، وقتی هم که داره دیو و آدم بدهارو نشون میده من هم چشمامو گرد میکنم، خیلی با نمک میشم.😘
اینجا هم داریم میریم مرکز بهداشت😱
اینجا هم بعد واکسن دارم گریه میکنم. وای اون هم چه گریه ای، مامان و بابا تا حالا همچین گریه ای از من ندیده بودند. منی که همیشه ساکت بودم چنان با قدرت جیغ می کشیدم و گریه میکردم که آدم فکر میکرد الانه که حنجرم پاره بشه. طفلاک داداش کیان ترسیده بود و با بغض میگفت مامانی دلم برای نیکا میسوزه وقتی با این شدت گریه میکنه.😭خیلی درد وحشت ناکی بود، تا پامو تکون میدادم انگاری سیخ تو پاهام فرو میکردن و از خواب میدار میشدم و جیغ میزدم. البته خدا رو شکر فرداش دردم کم شد. فقط تب میکردم که اونهم با خوردن استامینوفن قابل کنترل بود.
گریه نیکا خانوم آلوچه بابایی😘
برای اینکه مطلب رو با خاطره شیرین تموم کنم این عکس خوشگل رو هم گذاشتم برای آخر😍
😘😘😘😘