آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 4 سال و 2 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 28 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

فارغ التحصیلی مامانی

1399/7/17 12:14
نویسنده : کیان و نیکا
672 بازدید
اشتراک گذاری

قبل از هر چیز من یک عذر خواهی بکنم از خودم بخاطر اینکه وقتی بزرگ شدم و شروع کردم به خوندن وبلاگهام، می بینم که تعداد پستهام خیلی زیاد نیست. علتش هم اینکه به خاطر کرونا مجبوریم همیشه توخونه بمونیم و در نتیجه خیلی اتفاقات زیادی رخ نمیده که به درد نوشتن بخوره. اما خوشبختانه این ماه چند تا مطلب داریم. مهمترینشون اینکه مامانی بالاخره با تموم مشکلاتی که بود تونست پروژه پایان نامه اش رو تموم کنه و تزش رو ارائه بده، تا مدرک فوق لیسانسش رو بگیره. مامانی خسته نباشی از همینجا می بوسمت 😘بالاخره کار هرکسی نیست یک کارمند با دوتا بچه کوچولو (که البته من این آخریاش آمدم😊) ادامه تحصیل بده. شیر می خواد شیر. البته جاداره تشکری کنیم از آقای پدر که خودش یک پارچه خانومه 😁و تا اونجایی که در توانش بود به مامانی کمک میکرد تا موفق بشه.

دومین خبر این ماه هم اینکه که با توجه درخواستهای مکرر اینجانب مبنی بر خوردن غذای جامد و همچنین عبور از پنج ماهگی، بالاخره والدین گرامی تصمیم گرفتن که از دیشب به بنده غذا بدهند و اینجانب بالاخره به جز شیر یک چیز دیگه ای خوردم. گرچه مقدارش کم بود ولی خوب عقده های روحی و روانیم خالی شد.🤣

 و سومین خبر هم تولد مامان و بابا بود که هر دو مهری هستند و حسابی هم با ماه تولدشون حال می کنند.

حالا با یک عکس دونفره بریم سر مشروح اخبار:

اینجا دانشگاه آزاد قزوینه که بر خلاف گذشته به خاطر کرونا خیلی سوت و کوره:

اینجا هم مامانی در حال ارئه تز پایان نامه به صورت مجازی می باشد و اساتید هر کدوم در مکانهای دیگه هستند. همونطور که میبینید نه از مهمون خبری هست و نه از پذیرایی، فقط مامان به همراه دستیارش آقای پدر در سالن حضور داشتند.

بنده یک جورایی تو خوردن روی چینیهارو بد جوری هم کردم. چون چینیها معروف هستند به اینکه هر جنبنده ای رو که ببینند می خورند، ولی من علاوه بر موارد قبلی، هر غیر جنبنده ای رو هم که نزدیک دهانم باشه می خوام بخورم. کلا یکی از القاب من نیکای دهان باز است چون کلا دهانم بازه، حتی بابایی بعضی وقتها که منو بغل میکنه میترسه که مبادا مثل تو فیلم ترسناکها بخورمش، چون واقعانی می خوام بخورمش😂😂. از اون بدتر اینکه وقت غذا خوردن چنان سر و صدا میکنم و دستام شروع به لرزیدن میکنه که همه سر میز، غذا زهر مارشون میشه و از شدت عذاب وجدان نمیتونند غذا بخورند.

همه ایمنهایی گه گفتم باعث شد تا در نهایت مامان و بابا رضایت بدهند که بنده شروع کنم به غذا خوردن و به این ترتیب دیشب من اولین غذای زندگیمو که فرنی دست پخت مامانی بود با اشتهای فراوان خوردم. البته ته دلم رو هم نگرفتها ولی خوب گفتن برای دفعه اول بیشتر از این مجاز به خوردن نیستم.

حالا یک عکس از تولد بابای 41 ساله هم بزارم:

و در ادامه عکسهایی از خودم و داداشی:

من و داداشی

من و داداشی

من و داداشی

من و داداشی

من و داداشی

و در ادامه منو بابایی:

من و بابایی

اینجا دارم تلاش میکنم آب هندونه بیشتری از دست مامانی بخورم😉

آب هندونه

اینجا هم دارم تلاش میکنم موهای داداشی رو بخورم:

من و داداشی

و حالا با این دوتا عکس خوشگل از خودم، پست امروز رو میبندم:

نیکا

نیکا

😘😘😘😘

پسندها (6)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

سیما خاتونسیما خاتون
17 مهر 99 19:40
منم دوست دارم شمارو بخورمت نیکا جووون😘
 
کیان و نیکا
پاسخ
مرسی نظر لطفتونه😉
عمه فروغعمه فروغ
14 آبان 99 13:13
ای جانم چه خنده های شیرینی داره😍
خدا هر دو رو براتون حفظ کنه
کیان و نیکا
پاسخ
مرسی عمه جون
مامان صدرامامان صدرا
17 آذر 99 1:56
تبریک میگم بهتون خانومی😍😍موفق باشین