تعطیلات نوروز 94
سلام می بخشید که بنده یک مدتی غایب بودم خوب آخه تعطیلات بود منم حسابی سرگرم بودم.خوب تو این مدت اینقدر جا های مختلف رفتم که آمارش از دستم در رفته. ولی خوب سعی می کنم یکمی اطلاع از خود در بکنم. اول اینکه تو این مدتی که نبودم هفت ماهگی رو رد کردم .لذا چند تا عکس از هفت ماهگیم براتون میزارم:
بعد از اینکه هفت ماه شدم تو مرکز بهداشت به مامانی گفتند که حالا دیگه میتونند به دستام نون بدند که باهش بازی کنم تا کم کم با مزه نون آشنا بشم. مامانی هم همین کار رو کرد ولی یادش رفت که بهم بگه نباید نون رو بخورم. این شد که هر چی به من نون میدادند منم قلمبه میزاشتم تو دهنم و به هر زحمتی بود سعی میکردم قورتش بدم
و از اونجایی که داشتم خودمو خفه میکردم مامانی گفت که اصلا لازم نکرده نون بخوری و نون رو از دستم گرفت. من هم که جدیدا یاد گرفتم برای رسیدن به خواسته هام باید جیق بکشم شروع کردم به داد بی داد کردن ولی آخرشم بهم نون ندادند.
از نون که بگذریم یک چهار شنبه سوری همچین مختصری رو هم پشت سر گذاشتیم. ولی خوب از چهار شنبه سوری پارسال خیلی خیلی بهتر بود.(رجوع شود به مطالب مربوط به عید گذشته)
بعدشم که برای سفره هفت سین امسال یک نو آوری از خودمون در بکردیم و به جای سفره یک درخت هفت سین درست کردیم. هفت تا سبد هم ازش آویزون کردیم که توش هفتا سین داشت.
ببینید چه خوشگل شده:
تازه درختش چون خیلی خوش برو رو بود یک پرنده هم اومد و روش لونه درست کرد و تخم هم گذاشت
بعد از اینکه عید شد من هم رفتم کنار هفت سین و باهش یک عکس انداختم که بابایی گذاشت تو وایبر و بدینسان من عید رو به همه تبریک گفتم. راستی عید شما هم مبارک
صبح روز اول عید رفتیم خونه مامان بزرگ بابایی چون که روز اول امسال نو عید بابا بزرگ بابایی بود.(روحش شاد). بعدشم رفتیم خونه مامان فخری. اینجا هم من دارم سفره هفت سینشونو بهم میریزم:
روز دوم عید هم مامانو بابا رفتن باغ. آخه رسم دارند که کل فامیل از دورو نزدیک همه روز دوم عید جمع میشند توی باغ. البته چون من یکم شلوغ کار تشریف دارم منو با خودشون نبردن. ولی بهم قول دادند که برای آخر تابستون منو با خودشون ببرند . آخه دو بار در سال دور هم جمع می شند.
با عرض پوزش به دلایلی که خودتون می دونید نمیتونم عکسی براتون بزارم فقط یک دونه عکس مامانی رو با عرشیا جون براتون میزارم:
اینجا هم من دارم عیدی هایی رو که گرفتم وارسی میکنم ببینم سکه هاش چند گرمیه:
عرض کنم خدمتتون که روزهای اول وقتی میرفتیم مهمونی من خیلی احساس غریبی می کردم آخه تا چند روز پیش فکر میکردم تو دنیا به جز مامانو بابا و چند تا فامیل نزدیک آدم دیگه ای وجود نداره. اما کم کم متوجه شدم که اوووووو چقدر آدمیزاد زیاده. این شد که کم کم به شرایط عادت کردم و روزهای آخر اوضاع بهتر شد. البته باز هم شبها که خسته میشدم وقتی مهمون خونمون میومد یکم بهشون اخم میکردم و کسی رو تحویل نمیگرفتم.. امسال چون با وجود من یکم مهمونی رفتند سخت شده بود به ناچار مامانو بابا مجبور شدند که از بعضی از مهمونی ها که اتفاقا خیلی هم دوست داشتند برند انصراف بدند . خوب چرا سر تکون میدید سخته دیگه. تا من بخوام از خواب بیدار بشم تا شیرمو بدند پوشک عوض کنند تا حاضر بشم دو تا مهمونی بریم دوباره باز یا خوابم میگیره یا گشنم میشه یا ...... خلاصه از همه اونایی که باید خونشون میرفتیم و نرفتیم عذر می خواهیم .ایشالله سالهای بعد جبران میکنیم.
زیاد از مهمونی هامون عکس نگرفتیم ولی حالا با این وجود چند تا عکس بزاریم:
خاله مریم رو که همتون میشناسید:
چند تا عکس یهوی:
یک عکس با نازنین جون و آقا رضا بچه های دختر عموی بابایی:
یک عکس دست جمعی خونه دایی بابایی:
و حالا چند تا عکس تو خونه امید و مریم خانوم تازه عروس:
آییییی من پدری از این عروسکها در آوردم که نگو یعنی کلاه، جوراب، مو، خلاصه هرچی که می شد ازشون کندم
خوب مطلبم خیلی طولانی شد. بقیه اش باشه برای یک روز دیگه