اولین مسافرت
(قبل از هر چیز از همه دوستانی که سرمیزنند و نظر میدند ولی من نه بهشون سر میزنم و نه نظراتشونو می خونم به شدت تمام عذر خواهی میکنم . بخدا اصلا وقت نمی کنم سر بزنم.سعی میکنم جبران کنم)
حاج کیان مشهدی کیان می شود
خوب من قبلا وقتی تو شکم مامانم بودم لقب حاجی رو دریافت کرده بودم. الان هم که رفتم مشهد ، مشهدی هم شدم . یعنی یک جورایی الان حاج مشهدی کیان شدم. تصمیم دارم طی (برنامه های توسعه القابی) خودم چند تا سفر به کربلا ،لندن و ... برم تا بتونم القاب دیگه ای بخودم اضافه کنم مثلا بشم (سر حاج مشهدی کربلایی کیان)
عرض کنم خدمتتون که ما به همراه مامان فخری اینا هفتم اردیبهشت با قطار راهی مشهد شدیم. توی قطار خیلی به من خوش گذشت:
توی قطار من یاد گرفتم که با نی نوشیدنی بخورم:
همچنین کلی هم با خاله مریم بازی کردم:
وقتی هم که خسته و کوفته رسیدیم مشهد اول رفتیم رستوران نهار خوردیم ولی چون من خیلی سر حال بودم به من غذا ندادند و تلاشهای من هم برای حمله به میز غدا بی نتیجه موند:
اینجا هم مامان فخری داره برای من سوپ گرم میکنه تا من بخورم:
توی مشهد کلی رفتیم زیارت:
البته چون من از شلوغی و سر و صدا زیاد خوشم نمیامد خیلی اون جلو جلوها نرفتیم . ولی طبقه پائینش خیلی خوب بود و من دوست داشتم:
اینجا هم با خاله مریم هستیم:
خوشحال خوشحال
بعضی از روزها هم میرفتیم خرید که البته من همیشه به این شکل بودم:
خدایش چقدر کیف میداد لالا کردن تو بغل بابایی
این شد که وقتی می خواستند برن خرید منو نمی بردند ولی حرم میبردند. چرا
چون بابایی منو تو بغلش میگرفت میرفت ماشین برقی سوار می شد بابای تنبل
روز آخری هم خدا بهتون قسمت کنه آقای امام رضا مارو دعوت کرده بود نهار مهمونش بشیم
درسته من از غذای امام رضا نخوردم ولی از ماستش خوردم
اینجا هم داریم وسایلمونو جمع می کنیم که برگردیم قزوین. همان طور که مشاهده می فرمائید من هم دارم کمک میکنم.
موقع برگشتن توی قطار من خیلی مامانی رو اذیت کردم طوری که اشک خانوم مامان جاری گردید:
البته فردا صبحش باز من خوشحال خوشحال بودم
خوانندگان عزیز این بود ماجرای اولین سفر من به مشهد.
و اما در قسمت بعد خواهید خواند........
کیان به اولین جشن عروسی میرود
کیان دندان در می آورد