بعد از یک سالگی
سلام به همه . یک مدتی گرفتار بودم به علاوه تلفن همراه مامانی که در اصل اسمش دوربین همراه، هنگ کرده بود. این شد که یک مدتیه بروز نیستم.
عرض کنم خدمتتون که تو این مدت تعداد دندونهام به هفت عدد رسیده. وهمچنین گاز گرفتن رو هم بلد شدم. تاکنون موفق شدم که دو بار دست مامان فخری رو گاز بگیرم. یک بار هم خواستم دست بابایی رو گاز بگیرم که جاخالی داد نشد(یکی طلبش).
در عکس زیر میتونید دندونهامو هم ببینید:
دیگه عرض کنم خدمتتون که وقتی یک سالگیم تموم شد یک روز مامان و بابا منو برداشتند بردن مرکز بهداشت برای زدن واکسن و چکاپ متداول:
اونجا برام کلی پرونده سازی کرده بودن و من هم با دقت پروندهام رو مورد مطالعه و بررسی قرار دادم
وزنم 9 کیلو بود و قدم هم 72 سانت. همه چی نرمال بود. اما چون مامانی اونج گفت که بنده یکم تنبل هستم و راه نمیرم، مرکز بهداشت گفت که اگه پیش یک متخصص ببرید و نشونش بدید بهتره. این شدکه ما از اونجا رفتیم پیش یک دکتر دیگه. اون خانوم دکتر هم گفت مشکلی نیست ولی اگه یک آزمایش خون بدم بهتر تا مبادا کمبود ویتامین داشته باشم. و اما بعدش من رو بردن آزمایشگاه خاتم. اولش خیلی خوب بود همه چی قشنگ بود. برام تلویزیون روشن کرده بودن برام آهنگ میزدن دوتا خانون مهربون هم با من بازی میکردند. تا اینکه یک آقای آمد و به طرز وحشتناکی خون من رو تو شیشه کرد. به طوری که مامان و باباهم گریشون گرفته بود و کالا از آزمایش دادن پشیمون شدن. این هم عکسش
و نتیجه اینکه مشخص شد اینقدر به من مکمل غذایی داده بودن ،چیزی کم نداشتم که هیچ تازه زیادی هم داشتم.
اینجاهم برگشتیم خونه، تو حیاط دارم چغلی مامان و بابا رو پیش بابارضا میکنم تا اونها رو دعوا کنه:
(بابا رضا ببین اینجارو دست منو اوخ کردن)
خلاصه من دیدم با این بلاهایی که سر من میارن پدرم درمیاد. بهتره که یک تکونی به خودم بدم. این شد که تصمیم گرفتم چهار دست و پا حرکت کنم.. وقی شروع کردم به حرکت، تازه فهمیدم که واووووووووو چه باحال. میتونم به همه جا سرک بکشم و همه جا رو بهم بریزم خیلی کیف میده. تازه مامان و بابا هم اینقدر خوشحال شدن هرکی ندونه فکر میکنه از دانشگاه هاروارد بورسیه گرفتم دارن ذوق مرگم میشن .
مامانی به بابایی گفته: اگه به کیان راه رفتن یاد بدی یک شب میبرمت پیتزا پاپا یک دونه پیتزا آوانته رو با سالاد سزار تنهایی بخوری. بابایی هم که شکمو، هر شب دست منو میگیره: تاتی تاتی تاتی تاتی . میگم بابایی اول بزار من همون چهار دست پا رفتن رو خوب یاد بگیرم بعدش راه برم.ول نمیکنه که . آی کارد بخوره تو اون شکم
و بدین سان خرابکاری شروع شد:
(بابایی این بادکنکه جر خورد)
(من اینو از تو پریز در نیاوردم که خودش در آمد خاموش شد)
(این چرا کنده نمیشه)
(به به چقدر کفش پیدا کردم)
(ولی این یکی از همشون خوشمزه تره)
گفتم خواستم بابایی رو گاز بگیرم جا خالی داد. در عوض مماخش رو چنگ زدم خون آمد زخم شد
اینقدر حال میده بابایی می خواد به پاهام پماد بزنه من مدام از دستش در میرم. اون هم پماد به دست دنبالم میدوه. آخرش عصبانی میشه داد میزنه مامانش بیا من دیگه از پس این بچه برنمیام
اینجا هم منو با خاله بردن مثلا تخلیه انرژی بشم:
راستی آراد جون یادتونه دنیا آمده بود رفتیم خونشون . ببینید الان چه بزرگ شده رفته بغل باباش:
خوب دیگه از اتاق فرمان اشاره میکنند که وقت نداریم با این عکس از حضور شما عزیزان خداحافظی می کنم