دایی مصطفی هم پرواز کرد به سوی خدا
مامانی یک دایی خیلی خوب و مهربون داشت به اسم دایی مصطفی . دایی مصطفی که دایی کوچیکتر مامانی بود همیشه لبخند به چهره داشت. دایی خیلی مرد آرومی بود. همیشه همه رو میخندوند و کسی تا حالا صدای بلند دایی رو نشنیده بود. تو سختی ها هیچ وقت اعتراض نمی کرد و خیلی مظلوم و صبور بود. وقتی هم که من به دنیا آمدم دایی مصطفی آمد و در گوش من اذان گفت. آخه دایی مصطفی خیلی مرد با خدایی بود. تازه چند روز بود که دخترش رو فرستاده بود خونه بخت که دکترها به دایی گفتند یک غده کوچولو تو سرش تشکیل شده که باید درش بیارند. دایی هم رفت که اون غده رو از تو سرش در بیاره. رفتن همانا و چشمهای ما به انتظار بازگشت دایی باز موندن همانا. دایی به سوی خدا پرواز کرد و چشمهای ما پر از اشک شد. رفتن زود به هنگام دایی همه ما رو بهت زده کرد.
روحش شاد و یادش گرامی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی