آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

راه رفتن با واکر

1394/8/12 9:16
نویسنده : کیان و نیکا
2,574 بازدید
اشتراک گذاری

از اونجایی که بابا بزرگ بنده خیلی به من علاقه دارهمحبت با چوب برای من یک دونه واکر ساخته تا من باهش تمرین راه رفتن بکنم( دست بابا رضا درد نکنهمحبتبوس) من هم یک چند روزیه که شروع کردم و باهش راه میرم. اولین باری که من خونه بابا رضا شروع کردم و باهش راه رفتم بابایی هم اونجا بود و از من یک دونه عکس گرفت.

ایناهاششقوی

واکر کودک

 

راستی به تبلت و گوشی بابا بزرگ هم علاقه زیادی دارم و هروقت میرم خونشون کلی با گوشی وتبلت بابا رضا بازی میکنم:درسخوان

 

ماجرای حال گیری کردن اینجانب: 

یک چیز جالب براتون تعریف کنم. چند روز پیش خونه مامان فخری اینا مهمون بودیم من هم داشتم با خودم بازی میکردم و آواز می خوندم: ماماماماماماما   ما ماماماگیج

یک هو بابا به من گفت: کیان بگو مامان

من هم اصلا حواسم نبود و گفتم: مامان

یک هو دیدم همه دارند با ذوق و شوق به من نگاه می کنندهیپنوتیزم

مامانی گفت: ای جان مامان یک بار دیگه بگو مامانمحبت

من هم که متوجه شدم سوتی دادم و ملت رو به اشتباه خوشحال کردم. سریعا در یک چرخش 180 درجه تغییر موضع دادم و با یک لبخند ژکوند گفتم:  خندونک  خندونک    بابا  بابا  خندهخنده

خالاصه اونا هی منت میکشیدن و می گفتند بگو مامان  و من هم با خنده میگفتم: بابا بابا و به این کارم حال همه رو گرفتمخندهتشویقخنده

 

و اما از دیگر توانایی های من می توان به وارونه نگاه کردن به دنیا اشاره کرد. به این ترتیب که هر وقت به من میگن کیان دروازه باز کن من سریعا یک پشتک جانانه البته تا نصفه میزنم و شروع به تماشای دنیا به صورت برعکس میکنم. به این صورت:

 

(دالییییی چرا همه چی چپهخندونک)

 

دیگه عرض کنم خدمتون که به دردر رفتن همه علاقه زیادی دارم. مخصوصا سورسوره بازی تو پارک اون هم به اتفاق آقای پدرخندونک. اگه هم یک روز از خونه بیرون نرم همه رو دیونه میکنم و وقتی بهم میگن کیان بریم دردر خودم آماده دردر رفتن میشم:

(بپوشیم بریم در در)

 

اینجا هم دارم تلاش میکنم که جوراب بپوشمچشمک:

(جورابم رو بپوشم بریم دردرآرام)

 

بابایی به من میگه آقای طوطی. چون که هرکاری بابایی میکنه من هم باید بکنم مثلا هفته گذشته بابایی نردبان رو گذاشته بود زیر پاش و رفته بود تا دریچه های کولر رو برای زمستون ببنده. من همه که تازه از خواب باشده بودم بابایی رو دیدم و شروع کردم به جیغ و دادن که من هم نردبان می خوام تا ازش بالا برم:

واکر کودک

 

بعدشم جیق و داد میزدم که باید همون پیچ گوشتی که بابا داشت باید به من بدیدخندونک:

 

و دست آخر اینکه کسی حق نداره من رو بگیره و من خودم باید به تنهایی اون بالا باشعصبانی

 

یک روز هم با کمک بابایی یک کلبه تو اتاقم درست کردیم:

کلبه کودک

 

این کلبه رو لیدا جون موقع تولدم برام آورده بود که دستش درد نکنهمحبت. من خیلی از کلبم خوشم آمد و زودی تمام اسباب اثاثیه با ارزش خودم رو مثل ملحفه و بالشم رو به داخل کلبه کشون کشون بردم:

کلبه کودک

 

ولی از اونجایی که خیلی زود زدم و کلبمو داغونش کردم بابایی مجبور شد که یواشکی کلبه من رو جمع کنه و بزاره تو جعبش:متفکر

کلبه کودک

 

یک روز هم با بابایی مثل دوتا مرد رفتیم مهمونی.کجا؟ خونه آقای قلی پور همکار بابا که به تازگی رباط پاشو عمل کرده بود اونجا من با نیلوفر جون آشنا شدم. نیلوفر جون خیلی دختر خوب و فهمیده ای بود و تازه به من اسباب بازی هم داد که من خیلی خوشم آمد این هم عکس نیلوفر جون:

 

ببخشید که امروز خیلی زیاد نوشتم و چشمهای قشنگتونو خسته کردمزیبا با یک عکس از کلاه بابایی از همه شما خدا حافظی میکنم:

بوسبای بایبوسبای بایبوسبای بایبوسبای بایبوس

 

 

پسندها (26)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (22)

مامان شهناز
12 آبان 94 14:57
فدات شه خالـــــــــــــه کیان جووووووونم... چیگده خوشملی شما...
انسی
13 آبان 94 7:01
سسسلام کیان ناز نازی وای چقدر خوشحالم که اتفاقی وبلاگتو دیدم آخه مسیحای من فقط سه روز از شما کوچیکتره و این یعنی سر فرصتهای مناسب باید حسابی وبتو بخونم میای با مسیحا دوست بشی؟؟؟ اینم
مامان نفیسه
13 آبان 94 11:38
ماشاله گل پسر چ بابا بزرگ مهربونی! چ چیز خوبی ساختن برات
مامان صدیقه
13 آبان 94 12:58
ای جانم.کیان تپل خودم.
مـامے
13 آبان 94 13:00
سلااااااااام عزیزم مرررررسی که پیشمون اومدی گلم ، خدا کیان جون رو حفظ کنه من شمارو لینک کردم عزیزم
مامان محمدطاها
13 آبان 94 19:36
به به عجب واکر قشنگی خداییش کیان جون شما خانوادگی پر از ایده های قشنگ و باحالین خوش یحالتون فکر شما هم از توش یه نابغه در بیای الهی بمیره که هواسرد شده و در در رفتنت هم کم کم باید کم بشه عکس آخرت هم خیلی نازه بوس بوس واسه کیان جون
پارمیس
13 آبان 94 22:10
وای ماشااله چقدر ماهه من عااااشق اون لپاش و رنگ موهاشم از طرف من کلی بچلون و ببوس این پسملک نازتو عزیزم مرسی که به یاد ما هستین
مامان زهره
14 آبان 94 11:32
کیان جون عاشقتم دیگه ماشاالله مشغول شیطنتی امیدوارم همیشه شادوسلامت باشی دوستت دارم
مامانِ نی نی
14 آبان 94 19:56
کیان دالی! این واسه اون عکست که دمرو شدی عاشق جوراب پاش کردنم. وای خدا این جوجه رو بدن به من یعنی میچلونمش. ماشالا.
مامان وبابای پارمیسا
15 آبان 94 14:19
عزیزم کیانخوشگله انشالله زودی راه می افتی
فائزه
15 آبان 94 17:28
سلام مرسی عزیزم اره تو فکرشم بزودی درس میکنم وبلاگشونو
کیان و نیکا
پاسخ
خاله زودی درست کن من منتظرم
مامان فدیا
16 آبان 94 14:39
ااااااای ببخشید من از بس در حال شیطونی کردن هستم اشتباها پیامی که میخواستم اینجا بنویسم رو تو موضوع پایینی نوشتم
زهرا
17 آبان 94 7:45
خاله جون سلام بسلامتي راه افتادي خداروشكر پسر فقط كمك بابا خوش بحال بابا كه پسر داره ديگه داره كمك بابا مبكنه مامان ميمونه تنها هههههههههههه ئزيزم از طرف من ببوس كيانو جون منو فدات بشه خاله ئزيزمني
مامان حلما
17 آبان 94 10:44
عزیزم وروجک ناز
مامان مهدیه
18 آبان 94 10:59
عاشقتم کیان خوشگلم.تپلی بامزه
شادمهر کوچولو
18 آبان 94 11:11
سلام کیان جون... چقدر واکرت خوشگله دست بابابزرگت درد نکنه مامان منم دربه در دنبال یه همچین وسیله ایه که من ترسم بریزه و راه بیافتم ولی تا یه قدم برمیدارم میبینم طول میکشه میرم سراغ چهاردست و پا رفتن که زود به مقصد برسم
مامان حسام
18 آبان 94 14:21
کیان کوچولو چقدر خاطر خواه داره ماشالله همه به فکرشن و این خیلی خوبه خداروشکر.انشالله راه رفتنش عزیزم. متین جون فوت داییت و تسلیت میگم غم اخرتون باشه خانومی
مامان
19 آبان 94 9:16
ای جونمم عزیز خاله / من نمیدونم چرا همتون میگین بابا
✿ نیکـو مامان ِ آرنیـکا ✿
19 آبان 94 22:59
عزیز دلم با تبادل لینک موافقین ؟؟
zoya
20 آبان 94 10:53
پستونك خوردنتو عشقه . جوجه هم وقتي نذاريم كاري رو بكنه گريه ميكنه .
مامان ریحانه
21 آبان 94 10:45
به به آقا کیان واکر دارم که شدی جالا پیشرفتیم کردی رفیق چه بابا بزرگ مهربونی داری که هم برات واکر درست کرده هم میذاره تبلتشو برداره حالا بازی هم بلدی ای شیطون فکر کنم داری به پو غذا میدی حالا خوب حال بنده خداها رو نمی گرفتی یه بار دیگه میگفتی مامان مگه چی میشد میبینم که ژیمناستیک کارم شدی چقدرم حال میده این شکلی منم اندازه ی تو بوددم اینکارو می کردم نزدیکان منم آی ذوق می کردن انگار مثلا شاخ غولو بشکنیم مامانم که از شدت شادی در پوست خودش نمی گنجید می بینم که برنامه ی ددرم که به راهه حیف شد تابستون تموم شد بنده که هفته ای یبار قرار شهر بازی داشتمو جیب مبارک بابا را خالی می کردم الانم خیال کرده هوا سرده دیگه بی خیال این حرفا شدم منم طی نقشه هایی که کشیدم از پدر محترم می خوام هفته ای یبار ببرتم خانه ی کودک سر پوشیده اونم هی بدک نیست ولی شهر بازی یه چیز دیگست یادت باشه بزرگتر شدی حتما تو برنامه های ددرت بگونجونی ( ستاد تبلیغات سو به اطفال ) وای خدای من کیان جون از تو بعیده اینکارا رفتی اون بالا چکار حالا که رفتی پیچ گوشتیو واسه چی می خوای خطر داره کیان خطر داره نکن اینکارا رو همیشه به مهمونی دیگه مردی شدی واسه خودت آقا مردونه میرید به مهمونی از دیدن عکسا و شیرین کاریهات خیلی خوشحال شدم بازم واسمون عکسای قشنگتو بذار دوست دارم دوست خوبم
zakieh
25 آبان 94 15:11
اي جونم خوشمله خاله