راه رفتن با واکر
از اونجایی که بابا بزرگ بنده خیلی به من علاقه داره با چوب برای من یک دونه واکر ساخته تا من باهش تمرین راه رفتن بکنم( دست بابا رضا درد نکنه) من هم یک چند روزیه که شروع کردم و باهش راه میرم. اولین باری که من خونه بابا رضا شروع کردم و باهش راه رفتم بابایی هم اونجا بود و از من یک دونه عکس گرفت.
ایناهاشش
راستی به تبلت و گوشی بابا بزرگ هم علاقه زیادی دارم و هروقت میرم خونشون کلی با گوشی وتبلت بابا رضا بازی میکنم:
ماجرای حال گیری کردن اینجانب:
یک چیز جالب براتون تعریف کنم. چند روز پیش خونه مامان فخری اینا مهمون بودیم من هم داشتم با خودم بازی میکردم و آواز می خوندم: ماماماماماماما ما ماماما
یک هو بابا به من گفت: کیان بگو مامان
من هم اصلا حواسم نبود و گفتم: مامان
یک هو دیدم همه دارند با ذوق و شوق به من نگاه می کنند
مامانی گفت: ای جان مامان یک بار دیگه بگو مامان
من هم که متوجه شدم سوتی دادم و ملت رو به اشتباه خوشحال کردم. سریعا در یک چرخش 180 درجه تغییر موضع دادم و با یک لبخند ژکوند گفتم: بابا بابا
خالاصه اونا هی منت میکشیدن و می گفتند بگو مامان و من هم با خنده میگفتم: بابا بابا و به این کارم حال همه رو گرفتم
و اما از دیگر توانایی های من می توان به وارونه نگاه کردن به دنیا اشاره کرد. به این ترتیب که هر وقت به من میگن کیان دروازه باز کن من سریعا یک پشتک جانانه البته تا نصفه میزنم و شروع به تماشای دنیا به صورت برعکس میکنم. به این صورت:
(دالییییی چرا همه چی چپه)
دیگه عرض کنم خدمتون که به دردر رفتن همه علاقه زیادی دارم. مخصوصا سورسوره بازی تو پارک اون هم به اتفاق آقای پدر. اگه هم یک روز از خونه بیرون نرم همه رو دیونه میکنم و وقتی بهم میگن کیان بریم دردر خودم آماده دردر رفتن میشم:
(بپوشیم بریم در در)
اینجا هم دارم تلاش میکنم که جوراب بپوشم:
(جورابم رو بپوشم بریم دردر)
بابایی به من میگه آقای طوطی. چون که هرکاری بابایی میکنه من هم باید بکنم مثلا هفته گذشته بابایی نردبان رو گذاشته بود زیر پاش و رفته بود تا دریچه های کولر رو برای زمستون ببنده. من همه که تازه از خواب باشده بودم بابایی رو دیدم و شروع کردم به جیغ و دادن که من هم نردبان می خوام تا ازش بالا برم:
بعدشم جیق و داد میزدم که باید همون پیچ گوشتی که بابا داشت باید به من بدید:
و دست آخر اینکه کسی حق نداره من رو بگیره و من خودم باید به تنهایی اون بالا باش
یک روز هم با کمک بابایی یک کلبه تو اتاقم درست کردیم:
این کلبه رو لیدا جون موقع تولدم برام آورده بود که دستش درد نکنه. من خیلی از کلبم خوشم آمد و زودی تمام اسباب اثاثیه با ارزش خودم رو مثل ملحفه و بالشم رو به داخل کلبه کشون کشون بردم:
ولی از اونجایی که خیلی زود زدم و کلبمو داغونش کردم بابایی مجبور شد که یواشکی کلبه من رو جمع کنه و بزاره تو جعبش:
یک روز هم با بابایی مثل دوتا مرد رفتیم مهمونی.کجا؟ خونه آقای قلی پور همکار بابا که به تازگی رباط پاشو عمل کرده بود اونجا من با نیلوفر جون آشنا شدم. نیلوفر جون خیلی دختر خوب و فهمیده ای بود و تازه به من اسباب بازی هم داد که من خیلی خوشم آمد این هم عکس نیلوفر جون:
ببخشید که امروز خیلی زیاد نوشتم و چشمهای قشنگتونو خسته کردم با یک عکس از کلاه بابایی از همه شما خدا حافظی میکنم: