آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 4 سال و 9 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

من راه افتادم بابایی از راه رفتن افتاد

1394/11/17 11:34
نویسنده : کیان و نیکا
1,749 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستان این سری یک کم تاخیر داشتم آخه بابایی بعد از تحریمهای من لج کرده بود دیگه برام وبلاگ نمی نوشت . کلی مذاکره کردیم تا به توافق رسیدیم.

و اما بالاخره روز موعود فرارسید و آرزوهای مامان و بابا متنظر بالاخره برآورده شد . من از تاریخ 94/11/11 به صورت رسمی حرکت خودم رو بر روی دو پا آغازکردم خندونکجشنتشویق 

حالا یکی باید پیدا بشه جلوی من رو بگیرهخندونک . دیر راه افتادم ولی اما را افتادما، دیگه ترمز بریدم شدید. البته مامان و بابا میگن دیر را افتادن یک حسن هایی هم داره و اون اینکه چون بچه عاقلی شدم کمتر از بچه های دیگه زمین میخورم و از هر جایی که ناهموار باشه خیلی با احتیاط عبور می کنممتفکرتشویقراضی

 

راه افتادن کودک

را افتادن کودک

 

اولش بابایی پشت یقه لباسم رو می گرفت و من با آواز خوندن شروع به حرکت می کردمجشن

بعدش یک بند میداد دستم و سر دیگشو خودش می گرفتند و من با آواز خوندن شروع به حرکت می کردممتفکرخنده

بعدش فهمیدم که این بنده سرکاریه و بود و نبودش فرقی نداره. این شد که همینطوری آواز خوندم و شروع به حرکت کردمگیججشن

شرع به حرکت کودک

 

و اما ماجرای از راه افتادن بابایی:

کیان: بابایی میای بریم حموم 

بابایی: نه نمیام نه نمیام

کیان: چرا نمیای چرا نمیای

بابایی: برای اینکه دیروز حموم بودی دو ساعت آب بازی کردی تمیزی نمی خواد

کیان:عصبانیعصبانی بابایی بیا بریم حموم عصبانیعصبانیبابایی بیا بریم حمومعصبانیعصبانی

بابایی: خوب بابا کشتی منو باشه بریم حموم

و اما بعد از اینکه تو حموم کلی بازی شادی کردیم بابایی منو از حموم داد بیرون تحویل مامانی ولی یحویی کمرش رگ به رگ شد و همینطوری ولو شد رو زمین هیپنوتیزمتعجبخطا هیچی دیگه بابایی تا آخر شب پخش زمین بود تا بالاخره بابابزرگ برداشتش بردش دکتر و بعد از زدن چند تا آمپول و چند روز استراحت مطلق تازه امروز یکم بهتر شده ولی هنوز نمیتونه به من خوب سواری بدهشاکی

 

دیگه اینکه جمعه هفته گذشته مراسم سالگرد جد بزرگوار من بود . من هم بعد از پایان مراسم با مامان و بابا رفتم خونه مامان بزرگ بابایی، ولی خوب بعد از ظهر دیگه خسته شدم این بود که خودم رفتم جامو انداختم و همونجا  یک گوشه برای خودم خوابیدمخواب

 

از دیگر اتفاقات مهم چند روز گذشته رفتن پیش دکتر حبیبی برای چکاب بود. سری قبل چون به آقای دکتر قول داده بودم که این دفعه با پای خودم برم تو اتاق آقای دکتر، این شد که دقیقا همون روز شروع به راه رفتن کردم و به قولی که به آقای دکتر داده بودم عمل کردم.راضی آقای دکتر بعد از معاینه من گفتش که وزنم خیلی خوب زیاد شده و کاملا راضی بود ولی قدم یک چند سانتی کم بود این شد که برام یکسری داروی های جدید داد تا سری بعد قدمم هم خوب رشد کنه.

از شربت کلسی کر تا شربت اومگا3 هنسال گرفته تا قطره ویتامین آدزیر. البته برای قدمم قرص ال آرژنین داد که باید شبها بخورمخوشمزه

کلسی کر  اومگا3 هانسال   آدزیر   ال - آرژنین

 

خوب حالا یکم از شیطونیام بگمخندونک

هفته پش مامانی می خواست لباس بشوره من هم گفتم برم این می می مو بندازم تو ماشین تا خوب شسته بشه، این شد که یواشکی انداخمش تو ماشین لباس شوییخنده بعد از اینکه مامانی کلی دنباش گشت تازه فهمید که می می تو ماشین لباس شوییخنده

(ولی خدایش داره خوب تمیز میشه هاخندهقه قهه)

 

کلا این می می رو من همه جا امتحان میکنم تو اسباب بازی تو جعبه شربت تو کشو  تو...

 

اینجا هم می می رو گم کردم و چون هر وقت گم میشه بابایی با این کلاغه برام میاردش من هم رفتم یقه این کلاغ رو گرفتم، می می رو از آقا کلاغه می خوامخنده

(شاکیزود باش اعتراف کن می می من کجاستخندهقه قهه)

 

از اونجایی که همیشه خودم باید پوشکمو با شعار (پرت پرت) بندازم تو سطل زباله یاد گرفتم هرچی رو که دوست نداشته باشم میندازم تو سطل زباله مثلا این دفعه قطره بینیمو انداخته بودم تو سطل زباله، کلی طول کشید تا مامان و بابا کشف کنند که قطره بینی رو کجا انداختمخندونک

سطل زباله

 

 

در بازی با اسباب بازیهام هم مهارت خوبی دارمراضی

مهارت اسباب بازی

 

ولی جعبه این یکی رو خیلی بیشتر از خودش دوست دارم تازه میتونم می می رو بندازم تو جعبه درشو ببندمخنده

 

دیگه برای امروز خسته شدم با این عکس مطلب امروز رو میبندممحبت 

بوسبوسبای بایبای بای

مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (21)

مامانِ نی نی
18 بهمن 94 1:24
به سلامتی که راه افتادی. پیش به سوی خرابکاری.
مامان آنیسا
18 بهمن 94 10:24
هورا بالاخره کیان جونم راه افتاد آقا کوچولو برداشتن اولین قدمهای زندگیت مبارک
مامان صدرا
18 بهمن 94 11:43
فدات شم خاله جونی انشالله گام های بزرگی تو زندگیت برداری وموفق شی کیان جونم دوستت دارم شیطونک خاله
مامان حسام
18 بهمن 94 14:34
وای خدا مبارکههههههههههههههههههههههههههه چه خوب که راه افتاد خودشم راحت شد عزیزم انشالله بسلامتی همیشه قدماش استوار باشه بوس بوس کیان جوجه طلایی
مامان وبابای پارمیسا
18 بهمن 94 15:20
مبارکه عزیزم ایشالله با همین قدمهای خوشگلت بری یه زن خوشگل پیدا کنی
مامان هدی
18 بهمن 94 17:14
مبارک باشه شازده کوچولو راه افتادنت. آفرین به پدر و مادر خوبت که این همه زحمت می کشن برات. هزار ماشالله مثل ماه می مونه کیان جون. از چشم بد دور باشه انشالله. چقدر خوب که عاشق حمامه. دختر من که متواریه. البته چون هوا سرده اینجوریه و گرنه تابستون با زور باید می آوردیمش بیرون از حمام
مامانی مینا
18 بهمن 94 18:44
شروع اولین قدم های زندگیت مباااااااااارک کیان نازم.امیدوارم همه مراحل زندگیت رو با موفقیت سپری کنی عزیز دلم
مامانی گیتا جون
19 بهمن 94 13:35
پسر خوش اخلاق و خوش خنده خاله
مامان فرخنده
20 بهمن 94 7:53
كيان جونم راه رفتنت مبارك باشه عزيززززم الهي چه معصومانه گرفته خوابيده خدا محافظت باشه كوچولو ناز امان از دست تو و مي ميت كجاها كه نميندازيش عكس آخريت هم خيلي نازه
مامان سعیده
20 بهمن 94 10:50
سلام کیان جون به خواست خدا نی نی مهر به دنیا میاد کیان داداش نی نی ما هم وزنش خوبه قدش متوسط اما دکترش فقط واسش زینگ می ده که اصلا نسبت به ماه سابق هیچ تغییری نداریم
شادمهر کوچولو
20 بهمن 94 10:50
سلام دوست جووووونی راه افتادنت مباااااااااااارک...آفرین به تو مرد خوش قول راستی من فقط در عجبم چطور اون گلدون روی میز و میوه خوری پایینش از دست تو جان سالم به در بردن چون اگه من اونجا بودم همشونو پرت میکردم پایین یاد نگیریاااااااااااا وای منم عاشق می می هستم همش مامان بابام در جستجوی می می های من هستن و چون پیدا نمیکنن بازم یکی دیگه برام میخرن خیلی هم خوبه
کیان و نیکا
پاسخ
خاله من کلا خیلی پسر مرتبی هستم
مامان فدیا
20 بهمن 94 12:59
مثل همیشه خیی خیلی کیف کردم از همه عکسات با تون خنده های شیطانی معلومه که بعد از راه افتادن شما حالا فقط خدا باید به داد مامان و بابات برسه پسری من هیچ وقت مکمل خاصی به عنوان قرص یا شربت دکتر بهش نداده با اینکه وزنش تقریبا کم فکر کنم بهتره دکترش عوض کنم که مطمئن بشم نیاز داره یانه نظر مامان شما چیه ؟؟؟ و یه چیز دیگه من هنوز تو کرج واسه ادرین یه دکتر خوب پیدا نکردم و میارمش تهران بیمارستان بهمن واسه چکاپ دکتر شما کجاست؟؟؟ و اینکه هر وقت وبلاگ ادرین باز میکنم منتظرم که یه پیام زیبا ازت داشته باشم و ممنون که تند تند بهمون سر میزنی پسر ناز!!!! و در اخر یه چیزی بگم داغ دل مامانت تازه بشه من هنوز عکسای موهای جدیدت میبینم خندم میگیره که چطوری بابایی با چه دقتی موهات زده که چتری ها از هر طرف به یه شکل خاص
خاله امیرحسین
20 بهمن 94 14:46
سلام کیان جان تبریک میگرم انشا.. همیشه راه موفقیت همراه با سلامتی پیش رو داشته باشی عزیزم
زهرا
21 بهمن 94 9:47
ماشا لله هزار ماشالله خدا روشكر كه راه رفتن ياد گرفتي انشالله بابات مامان سالم باشند بالاي سرت هم باشند ودامادي تور وببيننند خاله جوني
مامان بهی
22 بهمن 94 11:27
مبارکه خاله راه رفتنت عزیزم
مامان امیرعلی
23 بهمن 94 1:28
سلام به مامان کیان جون تبریک به خاطر این نی نی خوشگل و بامزه. من یکی که خیلی دوستش دارم خدا براتون حفظش کنه.راستی لینکتون کردم سلاااااااام به آقا کیان خوشگل خاله اینقدر پستونک نخور خوب نیست برات گلم.برو با همون شعار پرت پرت بندازش دور خوب خاله جون؟
مامان سامیار
25 بهمن 94 11:13
سلام عزیزم بسلامتی مبارک باشه موهاتم مبارک وروجک با پستونکت حال میکنی ها خانمی مگه قد و وزن کیان چقدر که دکتر دارو داده ؟ اگه اشکال نداره برام بنویس. راستی وبلاگ سامیار آپ شده ممنون که بمون سر میزنی
♥ ᓘـاله میــنا ♥
25 بهمن 94 14:37
ای جاااانم کیانم
خاله مهتاب
26 بهمن 94 18:37
ای جووووونم به این گل پسر که دیگه داره مردی میشه واسه خودش.. خاله جون من آپم دوست داشتی سر بزن
[̲̅𝓶̲̅][̲̅𝓪̲̅][̲̅𝓶̲̅][̲̅𝓪̲̅][̲̅𝓷̲̅] [̲̅𝓪̲̅][̲̅𝓻̲̅][̲̅𝒆̲̅]͕͗̅[̲̅𝔃̲̅][̲̅𝓸̲̅][̲̅𝓸̲̅]
27 بهمن 94 14:17
مبارکه خاله جونی فدات بشم ایشالا همیشه روی پاهای خودت بایستی وسلامت باشی
مامان پانیسا
29 بهمن 94 15:56
اولین قدمهای پسملی مبارک عزیزم.