من راه افتادم بابایی از راه رفتن افتاد
سلام دوستان این سری یک کم تاخیر داشتم آخه بابایی بعد از تحریمهای من لج کرده بود دیگه برام وبلاگ نمی نوشت . کلی مذاکره کردیم تا به توافق رسیدیم.
و اما بالاخره روز موعود فرارسید و آرزوهای مامان و بابا بالاخره برآورده شد . من از تاریخ 94/11/11 به صورت رسمی حرکت خودم رو بر روی دو پا آغازکردم
حالا یکی باید پیدا بشه جلوی من رو بگیره . دیر راه افتادم ولی اما را افتادما، دیگه ترمز بریدم شدید. البته مامان و بابا میگن دیر را افتادن یک حسن هایی هم داره و اون اینکه چون بچه عاقلی شدم کمتر از بچه های دیگه زمین میخورم و از هر جایی که ناهموار باشه خیلی با احتیاط عبور می کنم
اولش بابایی پشت یقه لباسم رو می گرفت و من با آواز خوندن شروع به حرکت می کردم
بعدش یک بند میداد دستم و سر دیگشو خودش می گرفتند و من با آواز خوندن شروع به حرکت می کردم
بعدش فهمیدم که این بنده سرکاریه و بود و نبودش فرقی نداره. این شد که همینطوری آواز خوندم و شروع به حرکت کردم
و اما ماجرای از راه افتادن بابایی:
کیان: بابایی میای بریم حموم
بابایی: نه نمیام نه نمیام
کیان: چرا نمیای چرا نمیای
بابایی: برای اینکه دیروز حموم بودی دو ساعت آب بازی کردی تمیزی نمی خواد
کیان: بابایی بیا بریم حموم بابایی بیا بریم حموم
بابایی: خوب بابا کشتی منو باشه بریم حموم
و اما بعد از اینکه تو حموم کلی بازی شادی کردیم بابایی منو از حموم داد بیرون تحویل مامانی ولی یحویی کمرش رگ به رگ شد و همینطوری ولو شد رو زمین هیچی دیگه بابایی تا آخر شب پخش زمین بود تا بالاخره بابابزرگ برداشتش بردش دکتر و بعد از زدن چند تا آمپول و چند روز استراحت مطلق تازه امروز یکم بهتر شده ولی هنوز نمیتونه به من خوب سواری بده
دیگه اینکه جمعه هفته گذشته مراسم سالگرد جد بزرگوار من بود . من هم بعد از پایان مراسم با مامان و بابا رفتم خونه مامان بزرگ بابایی، ولی خوب بعد از ظهر دیگه خسته شدم این بود که خودم رفتم جامو انداختم و همونجا یک گوشه برای خودم خوابیدم
از دیگر اتفاقات مهم چند روز گذشته رفتن پیش دکتر حبیبی برای چکاب بود. سری قبل چون به آقای دکتر قول داده بودم که این دفعه با پای خودم برم تو اتاق آقای دکتر، این شد که دقیقا همون روز شروع به راه رفتن کردم و به قولی که به آقای دکتر داده بودم عمل کردم. آقای دکتر بعد از معاینه من گفتش که وزنم خیلی خوب زیاد شده و کاملا راضی بود ولی قدم یک چند سانتی کم بود این شد که برام یکسری داروی های جدید داد تا سری بعد قدمم هم خوب رشد کنه.
از شربت کلسی کر تا شربت اومگا3 هنسال گرفته تا قطره ویتامین آدزیر. البته برای قدمم قرص ال آرژنین داد که باید شبها بخورم
خوب حالا یکم از شیطونیام بگم
هفته پش مامانی می خواست لباس بشوره من هم گفتم برم این می می مو بندازم تو ماشین تا خوب شسته بشه، این شد که یواشکی انداخمش تو ماشین لباس شویی بعد از اینکه مامانی کلی دنباش گشت تازه فهمید که می می تو ماشین لباس شویی
(ولی خدایش داره خوب تمیز میشه ها)
کلا این می می رو من همه جا امتحان میکنم تو اسباب بازی تو جعبه شربت تو کشو تو...
اینجا هم می می رو گم کردم و چون هر وقت گم میشه بابایی با این کلاغه برام میاردش من هم رفتم یقه این کلاغ رو گرفتم، می می رو از آقا کلاغه می خوام
(زود باش اعتراف کن می می من کجاست)
از اونجایی که همیشه خودم باید پوشکمو با شعار (پرت پرت) بندازم تو سطل زباله یاد گرفتم هرچی رو که دوست نداشته باشم میندازم تو سطل زباله مثلا این دفعه قطره بینیمو انداخته بودم تو سطل زباله، کلی طول کشید تا مامان و بابا کشف کنند که قطره بینی رو کجا انداختم
در بازی با اسباب بازیهام هم مهارت خوبی دارم
ولی جعبه این یکی رو خیلی بیشتر از خودش دوست دارم تازه میتونم می می رو بندازم تو جعبه درشو ببندم
دیگه برای امروز خسته شدم با این عکس مطلب امروز رو میبندم