هفته اول نوروز 95
اندر دل من مها دل افروز تویی
یاران هستند لیک دلسوز تویی
شادند جهانیان به نوروز به عید
عید منو نوروز منو امروز تویی
عید همگی مبارک
قبل از هر چیز باید بگم که دندونهای نیشم بالاخره تکمیل شد و من خلاص شدم الان فقط چهار تا آسیابهای عقبی مونده اونا هم که در بیاد کلا دندونهام تکمیل میشه. یادتونه سر خرید لباس عید چقدر با مامان و بابا داستان داشتم بالاخره در روزهای آخر سر دو دست لباس به تفاهم رسیدیم.
یکیش این سبزه بود که خیلی توش راحت بودم:
اون یکیشم قرمز خاکستری بود که خیلی بهم میومد:
و اما سفره هفت سین
اولش سفره هفت سینمونو اینطوری چیدیم:
اما بعدش تصمیم گرفتیم اون درختشو بر داریم ببریم بزاریم تو پیلوت یه هفت سین هم اونجا درست کنیم تا مهمونها همون اول کاری دلشون باز بشه. متاسفانه یادم رفت از سفره هفت سین دومی عکس بگیرم. الان هم که سبزه هاشرو انداختیم تو رودخونه رفته
این هم سفره هفت سین مامان فخری اینا:
البته این هم بگم سفره های هفت سین همیشه به این زیبایی که میبینید نبودند.
اینجا دارم سفره هفت سین مامان فخری اینا رو تخریب میکنم:
اینجا رفتم روی دسته مبل دارم از سفره هفت سین خودمون سکه بر میدارم:
اینجا دارم از درخت هفت سین پیلوت سنجد کش میرم
سفره هفت سین مامان عفت اینا که کلا با خاک یکسان گردید و چیزی ازش باقی نموند تا براتون عکسشو بزارم
روز اول عید بنده کله ظهر از خواب برخواستم و بعد از رفتن به خونه مامان عفت اینا رفتیم خونه مامان فخری اینا و با شکوفه های درختاشون چند تا عکس انداختیم:
این هم بابا عباس و حمید دایی:
روز دوم عید هم به رسم هر سال کل خاندان و ایل و تبار جمع شدیم باغ دایی مامان عفت اینا. هم فامیلهای خیلی دور رو دیدیم. هم با رقص و شادی دلمون باز شد. البته باید بگم که نمیتونم براتون خیلی عکسهاشو بزارم . من اونجا خیلی پسر خوبی بودم و کلی جلوی فامیل دلبری کردم:
آخرای مهمونی هم خسته شدم و تو بغل مامانی خوابیدم:
دو سه روزی هم مامانی کشیک داشت باید میرفت اداره که البته ظهر ها من و بابایی میرفتیم دنبالش. امسال عیدی خیلی به من خوش گذشت چون وضع شرکت بابا اینا زیاد خوب نبود . برای اولین بار در طول تاریخ تا سیزدهم بابایی تعطیل بود و تو خونه کلی با من بازی کرد.
این هم اداره مامانی:
امسال چون یک سال بزرگتر شده بودم و همچنین آقاتر شده بودم بر خلاف پارسال تو مهمونی ها خیلی پسر خوبی بودم و اصلا بهونه نمیگرفتم بجاش فقط باقلوا می خوردم. جای شما خالی خیلی حال میداد، طوری که به هیچ عنوان هیچ شیرینی رو با باقلوا عوض نمی کردم. بالاخره آدم باید حواسش جمع باشه سرش کلاه نرهباقلوای قزوین یک چیز دیگس
باخانومها رابطم بهتر بود و حتی افتخار این رو هم بهشون میدادم که بغلشون برم
ایشون هم فهیمه خانوم بودند دختر دایی مامانی
خوب بقیش باشه برای یک روز دیگه. می خوام سری بعد ببرمتون موزه مردم شناسی قزوین می دونم که حتمی خوشتون میاد . پس فعلا بای