کلک بابا برای گرفتن پستونک
از اونجایی که اخیرا این پستونک خوردن بنده دیگه از حد مرز گذشته و کم کم پستونک به عنوان عضوی از بدن من تبدیل شده و از همه مهمتر این عکسهایی رو که بابایی میخواد ازم بگیره خراب میکنه به این صورت که در تصویر زیر هم قابل مشاهده می باشد:
لذا آقای پدر یک نقشه بسیار ناجوان مردانه برای من کشیده تا بنده از لذت خوردن پستونک محروم بشم. البته با وساطت خانوم مادر این محرومیت شامل شبها نمیشه و بنده می تونم به مانند گذشته در شبها از خوردن پستونک لذت ببرم و به خواب برم . حالا روش کار چطوریه؟ ابتدا آقای پدر دو عدد پستونک مشابه تهیه کرده و سپس چند تا سوراخ کوچولو روی یکیشون ایجاد کرده و به این ترتیب خوردنش دیگه مثل گذشته لذت نداره و من اکثر وقت ها فقط تو دستم نگش می دارم و باهش بازی می کنم تا اینکه بخوام بخورمش. به این صورت که در شکل زیر میبینید:
خدایشش تفاوتشون اصلا هم معلوم نیست حالا آخر شب و اول صبح این می می هارو جا بجا می کنند تا اینکه من در طول روز می می نخورم. خدایش خیلی نامردیه مامانی همیشه به بابایی میگه ببین چطوری نادونه بچه رو سرش کلاه میزاری. پروژه هم خیلی موفقیت آمیز بوده چون من بیشتر با پستونک بازی میکنم و دیگه خیلی علاقه ای به خوردنش ندارم. حالا صبر کنید بزرگ بشم بفهمم چه کلاهی سرم گذاشتید تلافیشو سرتون در میارم فعلا که فکر میکنم چون کثیف شده می می خرابه. مدام به بابا مامان میگم : می می بشو می می بشو
و دیگه باید بگم این سری که رفتیم پیش دکتر حبیبی از روند رشدم راضی بود. یک شکولاتم بهم داد که تا حرفاش تموم نشده بود همشو خوردم. دوتا قرص بهم داد به اسم کوآنزیم کیو10 و ال آرژنین گفت کیان جون اینا رو بخوری هرکول میشی. البته هنوز شربت اومگاهانس و کلسیکر هم می خورم
خوب حالا بریم سراغ طبیعت خونه خودمون. اول اینکه من در بردن زباله ها همیشه به بابا کمک میکنم:
به گلهای توی حیاط هم آب میدم:
این هم گلهای پشت پنجره آشپزخونمونه
و از اون با حال تر اینکه بابایی چند سال پیش چند تا از بذر درخت ابریشم ایرانی آورده بود خونه و تو گلدون کاشت تا سبز شد بعدش که بزرگتر شد توی باغچه کاشتش و ازش مراقبت کرد. حالا بعد از شش سال مراقبت بالاخره امسال گل کردش. این هم عکس اولین گلهای درخت ابریشم ایرانی ما
دیدید چه خوشگل بود حالایک چیز جالب تر براتون بزارم . رویش پونه که همه دوستش دارند توی تنه درخت عکس ربوط میشه به درخت توی شرکت بابایی:
پارک و سرسره بازی رو هم دوست دارم بعضی وقت ها پدر پسر با هم میریم پارک تا مامانی بتونه یکم به کارهای خونه رسیدگی کنه. ولی این رو هم بگم اصلا خوشم نمیاد که پارک شلوغ باشه کسی بهم تنه بزنهوگرنه عصبانی میشم:
خوب حالا بزارید دوست عزیزم داداش کامران رو بهتون معرفی کنم. البته ایشون در واقع یک کوله پشتی هستن که خاله مریم قدیما برام خریده بود تا بعدها باهش برم مهد. ولی فعلا رفیق جون جونی هستیم:
اینجا دارم به کامران جون میگم بو کن ببین چقدر پوشکم بو میده آه آه آه آه
اینجا هم دارم بهش شیر میدم که بخوره
البته بعضی وقت ها هم به کچل خان هم شیر میدم که بخوره. این کچل خان، کچله به خاطر همین همیشه کلاه سرش میزاره البته من بهش میگم: چچل
این مامان و بابا اصلا نمیزارن که من هر کار خطرناکی رو که دوست دارم انجام بدم اینقدر منو حرص میدن فشارم میره بالا. بزارید سلامتی مو چک کنم ببینم همه چی اوکی هست
خوب خوشبختانه همه چی اوکی بود تازگیها یاد گرفتم انگشت شستم رو میگیرم بالا میگم اوکی اوکی
بسه دیگه خسته شدم سوار بابایی بشم برم به ادامه زندگانی بپردازم پیتیکو پیتیکو بابایی تند تر برو