بالاخره من هم مریض شدم
اینقدر غذا نخوردم که نخوردم که نخوردم تا بالاخره مریض شدم . تا هیجده ماهگی همه بهم می گفتند کیان توپولو . زمان واکسن زدنم هم وزنم 11100گرم بود اما بعدش دیدم این روزها مانکن شدن مد شده، این شد که هی شروع کردم به رژیم گرفتن و ورزش کردن این وسط مقدار زیادی هم حرص به مامان و بابا می دادم. توی این تقریبا پنج ماه موفق شدم که کلی وزن خودمو بیارم پائین تا جایی که احتمالا دفعه بعد که بریم پیش دکتر حبیبی، فکر کنم دکتر عذرم رو بخواد ولی خوب مانکن شدن هزینه هم داره هفته پیش حسابی مریض شدم و تب کردم اخلاقم که در حالت عادی بد هستش با این وضعیت بد تر هم شد. کل محله رو گذاشته بودم روی سرم. اولش مامان اینا منو بردند پیش دکتر خودم اما از شانس بد دکترم نبود چون خیلی بیتابی میکردم سریع رفتیم بیمارستان. اونجا هم یک آزمایش خون از من گرفتند. ولی این دفعه مثل دفع قبل که رفتیم آزمایشگاه مخصوص کودکان و کلی قربون صدقه آدم میرفتند از تشریفات خبری نبود و تو همون بیمارستان به طرز وحشتناکی خونمو گرفتند و گفتند که جواب آزمایش ساعت 12 شب آماده میشهمامانی هم کلی گریه کردش. بعدش آمدیم خونه ولی بابایی گفت این دکترای بیمارستان به درد نمی خورند و این شد که دوباره رفتیم پیش یک دکتر دیگه . بعد از خوردن داروهای دکتر یکم از شدت گریهام کاسته شد ولی تب بدنم تا فردا صبحش همچنان بالا بود . آخر شب هم بابایی رفت نتیجه آزمایشهامو گرفت و مشاهده گردید که مقداری عفونت در بدن اینجانب وجود داره . با ادامه دادن مراحل درمان خوشبختانه در روزهای بعدی حالم خوب شد ولی نمیدونم چرا اخلاقم هنوز خوب نشدهفردای اون روز هم بابایی نرفت سر کار تا تو خونه مواظب من باشه. این هم عکس فردا صبحش تو خونه من به اتفاق جیگر (گوریل):
یک عکس از هیجده ماهگیم بزارم ببینید چقدر وزن کم کردم:
تفاوت را احساس کنید
تفاوت را احساس کردید
الان هم مامان و بابا خسته و درمونده موند که چکار کنند که وضعیت من یکم بهتر بشه. حداقل اخلاقم بهتر بشه، چون وقتی که لج میکنم دیگه هیچکس جلو دارم نیست و تنها چیزی که میگم اینه (نه نه نه نه ....) و پشت بندش جیق و گریه لاینقطع
از گله و شکایت که بگذریم یکم از چیزهای خوب براتون بگم. این آقا گوریلی که تو عکس بالاهم مشاهده کردید اسمش جیگر جونه:
جیگر جون رو خیلی دوست دارم حتی بیشتر وقتها غذای خودم رو هم به جیگر جون میدم:
رونیا جون دختر دائی رو هم که میشناسید
اینجا هم داریم با هم میرقصیم:
این برج العرب رو هم که مشاهده می فرمائید خودم با کمک بابایی درستش کردم و دارم نشون مامان میدم ببینه بچش چه مهندس قابلیه
اینجا هم ساید خراب شده بود وقتی آقاه آمدم که درستش کنه بهش گفتم برو کنار تو بلد نیستی ولی نمیدونم چرا آقا ه نرفت کنار البته بعدش که آقاه کارش تموم شد و رفت، من خودم پیچ گوشتی رو برداشتم و رفتم سراغ ساید و تمام عیوبش رو برطرف کردم
اینجا هم با بابایی رفتیم فروشگاه خرید و دارم تو خارج کردن وسایل از آسانسور به منزل به پدر کمک می کنم:
توی این چند روز تعطیلی یک روز هم رفتیم تله سی یژ قزوین تفریح. ولی متاسفانه مشکل فنی داشت و کار نمی کرد این شد که همینطوری یکم چرخیدیم برگشتیم خونه البته بر خلاف گذشته تله سی یژ قزوین رو خیلی تبلیغ نمی کنم چون به نظرم رسید که خیلی برای بچه ها مناسب نباشه :
عکس گلهای حیاطمون رو هم که قبلا دیدید:
بعد از دیدن این دوتا عکس آخری بریم ببینیم میتونیم یک فکری به حال این بی اشتهای و لج بازی من بکنیم یا نه