چقدر هوا گرمه
چقدر هوا گرمه ؟ منظورم اینکه خیلی خیلی هوا گرمه خدا. من که تو خونم، روزها در نمیام بیرون. ولی خدا به داد مامانی برسه که تو این گرما پامیشه میره ماموریت. کولرهای ماشینهای اداره هم که همیشه خدا خرابه
این روزها مابیشتر شبها از خونه میزنیم بیرون که هوا خنک تره. یک جای باحالی هم پیدا کردیم به اسم تالار شهر که شبها هواش خوبه. فضای باز و تاب سرسره هم داره رستوران داره و فست فود. ولی ما بیشتر اهل فست فود هستیم
مامانی: کیان شام کجا بریم
من : تا شر (تالار شهر)
مامانی : با کی بریم
من : مَیم جو (مریم جون)
چند تا عکس از اونجا براتون بزارم ببینید:
میگن شیر آب رو ببندید چکه نکنه منظورشون همین شیره ها
اینجا هم انتظار غذا طولانی شده من هم خسته و کلافه شدم رفتم روی میز وایستادم.(وای وای وای وای چه کار بدی)
ولی بعدش پسر خوبی شدم رفتم سر جام نشستم
البته در این گرما به دامان طبیعت هم سر میزنیم:
اینجا هم با بابایی رفته بودم پارک ازش جدا شدم تنهایی رفتم اردکها رو تماشا کنم
توی این گرمای هوا مامانی گفت که موهام خیلی بلنده و باید یک آرایشگاه درست و حسابی برم ولی از اونجایی که داود آقای آرایشگر دیگه بنده رو جواب کرده (به دلیل بلاهایی که دفعه های قبل سرش آوردم) و همچنین به دلیل بلاهایی که سریهای قبل بابایی سرم آورد دیگه نمیشه به اون هم اعتماد کرد رفتیم پیش مهدی باربر که تخصصش آرایش کودکانه مخصوصا کودکانی مثل من . بماند که کاری کردم همه از تو آرایشگاه فرار کردن مهدی باربر هم زحمت کشیدند و موهای ما رو فشن کردن. به این صورت:
این چند تا عکس هم همون شب عمو احسان از من گرفت و یک مقداری روش کار کرده بود و تو تلگرام گذاشته بود:
این عکسها هم کار عمو احسانه که دستش درد نکنه:
راستی تفنگمم بهتون نشون بدم. این تفنگ به لحاظ امنیتی خیلی مهمه و باید همیشه در کنار من باشه.
یکبار از خواب بیدار نمیشدم ، مامانی گفت کیان پاشو که بابایی داره جیگر رو میبره بده به ستیا جونمن هم سریع از خواب پریدم، تفنگم رو خشاب گذاری کردم و در حالی که به سمت بابا میدویدم بهش شلیک کردم بعدش هم جیگرمو از دستش در آوردم و نجاتش دادم مامان و بابا هم کلی به من خندیدند
یک سیبل متحرکم دارم به اسم آقای پدر که خیلی باحاله. مخصوصا اینکه وقتی میزنم تو چشم و چالش با مامانی کلی میخندیم
نحوه خشاب گذاری تفنگ:
نحوه تیر اندازی به سیبل متحرک (آقای پدر):
(خیلی هم جدی )
و اما چند روز پیش که از خواب بیدار شدم به آقای پدر گفتم چراغ اتاقمو روشن کنه . ولی بابایی گفتش که چون الان دیگه کله ظهره نیازی به روشن کردن چراغ نیست. خلاصه بعد از کلی مشاجره زیر بار نرفت. این شد که من خودم پاشدم رفتم صندلیمو آوردم گذاشتم زیر پاهام و به این ترتیب به هدفم رسیدم و آقای پدر نیز سوسک گردید
خوب دیگه من برم زباله هایی رو که خودم تولید کردم رو بندازم تو سطل زباله سر کوچه. با اجازه ما رفتیم:
چقدر آقا شدم ماشالله