آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 23 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

دیگه دندونهام تکمیل شد

1395/7/12 16:56
نویسنده : کیان و نیکا
604 بازدید
اشتراک گذاری

با آمدن ماه مهر آخرین دندون من هم نیش زد و با این حساب الان دیگه من بیست عدد دندون دارم خندونک یعنی الان دیگه همه چی میتونم بخورم.(البته اگر بخورم)

دیگه براتون بگم که جمله های تا سه کلمه رو هم میتونم بگم مثلا:

ماما دیگه بس (مامان دیگه بسه)

باز شو کد (باز شروع کرد)

بابا بِیم تاشر (بابا بریم تالار شهر)   

خالا مَیَم بیا  (خاله مریم بیا)  

ماما خاوم (مامان خانوم) 

بابا  بی بان (بابا پیمان)

ی دو س  (یک دو سه)

هروقت هم به دنبال اسم کسی یک جون اضافه کنم یعنی اینکه کارم پیشش گیره و می خوام ببخشید یک جورایی  خرش کنمخنده

مامانی میگه کیان می می نخور بابایی ببینه دعوا میکنه. تا بابایی رو میبینم سری می می رو پشتم پنهان میکنم میگه. می می نیس قایم قایم سکوت

عاشق اینم که یکی خواب باشه بپرم رو شیکمش پدرش در بیادخندهخنده

از شیطنت هام که بگذریم ماه مهر تولد مامان بابا هم هست که کلی گردش و تفریح، رستوران توشه جشن

این هم هدیه بابایی که برای مامان خریده بود:

انگشتر برلیان

 

 البته مامانی هم برای بابایی یک S6 خرید چون گوشیش دیگه خیلی زاقارت شده بود صفحه اش هم ترک خورده بود.

این جا هم به انتخاب اینجانب رفتیم تالار شهر و من دارم برای خودم صفا میکنم:

تالار شهر

 

و البته مطابق معمول غذا هم نمی خورم:

تالار شهر

 

یک شب هم مامان بزرگ و خاله مامانم هم مهمون ما بودن:

 

خاله مریم هم مثل همیشه مسئول ریختن چایی هستند.

 

بنده به مطالعه هم علاقه زیادی دارم و اخیرا دیگه کتابامو پاره نمیکنم:

کتاب کودک

کتاب کودک

 

به حیوانات هم خیلی علاقه دارم. این بچه گربه رو با بابایی تو پارک پیدا کردیم رفتیم براش بستنی خریدیم دادم خورد کلی کیف کردبغل

 

یک روز داشتم تو ماشینم بازی می کردم،  کلید های مختلف رو فشار میدادم ، یک هو دیدم ماشین شروع کرد به حرکت کردن. تعجببغل وای خدا خیلی جالب بود آخه تا اون روز من نمیدونستم که ماشینم حرکت میکه .فکر میکردم فقط آهنگ میزنه.از اون روز به بعد خدا به داد مامانم برسهراضیراضیخنده

 این هم لحظه ای که این کشف رو کردم. از نگاهم کاملا مشخصه که چقدر هیجان زده شدمزیبا

 

داستان سوسک

مهمترین مسئله ای که باید بهتون بگم اینکه مامانم شدیدا به داشتن پسری مثل من افتخار میکنه. چرا که با داشتن پسر شجاعی مثل من دیگه لازم نیست از سوسک بترسه. 

یک شب منو بابایی رفته بودیم پائین خونه مامان عفت اینا که تلفن زنگ زد. من گوشی رو برداشتم و دیدم که مامان متین از پشت گوشی داد میزنه بگو بابا بیاد بالا یک سوسک گنده آمده خونهترسوترسو. من هم سریع تلفن رو پرت کردم زمین و با هیجان به بابایی گفتم بم بالا بم بالا(بریم بالا بریم بالا) جوجو آمد جو جو آمد. بعد از اینکه رفتیم بالا دیدیم که یک سوسک گنده آمده که مامان رو بخوره. اونجا بود که بابایی در حالی که من مدام داد میزدم بابا من بابامن، رفت سوسک رو چلاق کرد. بعدش مگس کش رو داد دست من و گفت: پسرم امشب تو باید خودتو ثابت کنی برو جلو کارش رو تموم کن . بکوشششششششش .  بکوشششششششششششش. من هم مگس کش رو گرفتم و چنان ضربات محکمی بر سوسک بیچاره که در حال فرار بود زدم که تکه تکه شدسبزسبز وقتی رفتم برشدارم بابایی گفت پسر با دست نه نه نه نهبا دستمال برش دار. من هم بادست مال برش داشتم و پرتش کردم تو سطل زباله. 

اون شب پدرم در حالی که اشک تو چشماش جمع شده بود گفت پسرم من به تو افتخار میکنم .سپس به من یک لقب اعطا کرد. شوالیه سوسک کشقوی

 

و در پایان این هم عکس آخر:

شوالیه سوسک کشقوی

 

پسندها (13)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (17)

امیرحسین
13 مهر 95 13:15
سلام کیان جون/ آفرین منم همیشه عاشق کشف های جدیدم تا از یه چیزی مثلا یکی از اسباب بازی هام سر در نیارم ولش نمی کنم/ توی عکس هم معلومه که چه قدر هیجان زده شدی/
مامان الی
14 مهر 95 10:33
کیان جون مبارک باشه عزیزدلم آفرین به شما پسر باهوش و شجاع
خاله
14 مهر 95 14:10
سلام کیان جان خوبی عزیزم مامان و بابا خوبند انشا.. که کنار هم شاد و سلامت باشید خیلی تبریک میگم دندونای قشنگت کامل شدن و امیدوارم این شوالیه کوچولو با دندونای تیزش حسابی غذاهای خوشمزه نوش جان کنه
شادمهر کوچولو
15 مهر 95 11:24
واااااااای خدا چقدر حرف زدنت قشنگه...شیطونی هاتم که عین خودمه فقط با این تفاوت که من به شدت از سوسک می ترسم راستی تولد مامان باباییت هم مبارک همیشه به گردش و شادی باشی دوست جونم
مامان فرخنده
19 مهر 95 7:32
سلام داداش كيان خب خداروشكر دندوناش هم در اومد تولد مامان وبابا گلت هم مبارك باشه ساليان سال در كنار هم روزهاي خوشي را سپري كنند كادوها هم قشنگ بود آفرين پسر كتاب خون وعلاقه مند به كشتن سوسك چه پسر شجاعي ديگه بايد برات زن بگيريم من نميدونم چرا شما بچه ها عذا نميخوريد مليسا هم جديدا مثل تو شده بايد خودمو بكشم تا خانم دو قاشق غذا بخوره واقعا چراااااااااااا بوس براي داداش كيان ناز
مامان آنیسا
19 مهر 95 15:24
بسلامتی پس دیگه کامل میتونی غذاهاتو بجوی مامان بابای کیان جونم تولدتون مبارک ایشالا 120 ساله بشین
کیمیا
24 مهر 95 12:54
خیلللللی این پست جالب بود من برم دوباره بخونمش
مامان فدیا
24 مهر 95 14:16
تولد مامان و بابا مبااارک باشه و خوش به حالت که هی تولد بازی کردی به به اقای شوالیه افرین به تو پسر شجاع و خوش زبووون ادرینم مثل شما یه دونه کلمه رو صاف و درست نمیگه و البته پیش خودمون باشه من به شدت این موضوع رو دوست دارم و خودمم به زبان ادرین حرف میزنم خلاصه از زمانی که ادرین حرف میزنه یه زبان دیگه در فامیل ما به وجود اومده
ماماني گيتا جون
26 مهر 95 0:48
😙😙😙😙
nahid
28 مهر 95 11:33
سلام...وای کیان جون تبریک بابت دندونات...علیسینای من که بعد از دراومدن دندوناش همزمان شروع شد به خورد شدن و ریختن .و متاسفانه منی که اینهمه میبردمش دکتر هیچ کدومشون نه متخصص اطفال نه دندونپزشک و نه متخصص گوارش کلسیم براش تجویز نکردن!! ولی خداروشکر هر جور بود یه تعداد دندون پر کردیم براش ...
بابا حمید
1 آبان 95 11:00
سلام آبجی گل ومهربونم صبح شما بخیر وخوشی باشه ممنون از لطف ومحبتت آبجی گلم هفته خوبی برای شما و خانواده گلتون آرزومندم پاینده و برقرار باشی آبجی گلم .................................. ﻭﺳﻌﺖ ﺭﻭﺷﻨﺎﯾﯽ ﻭﺗﺎﺭﯾﮑﯽ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﺑﺎﻧﺪﺍﺯﻩ ﺑﺎﻭﺭﻫﺎ، ﺗﻔﮑﺮﺍﺕ ﻭﺭﻓﺘﺎرﺍﻭﺳﺖ . ﻫﺮ ﭼﻪ ﻟﺒﺮﯾﺰﺍﺯﻋﺸﻖ ،ﻣﺤﺒﺖ،ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ،ﺧﺮﺩ ﻭ ﻧﯿﮑﯽ ﺑﺎﺷﯽ ﺭﻭﺷﻦ ﺗﺮﯼ ﻭﻫﺮﭼﻪ ﻣﻤﻠﻮﺍﺯﺣﺴﺎﺩﺕ، ﮐﯿﻨﻪ، ﻧﻔﺮﺕ، ﺧﺸﻢ ﻭ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﺎﺷﯽ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺗﺮﯼ. ﻫﯿﭻ ﻧﻘﺎﺏ ﻭﭘﻮﺷﺸﯽ ﺗﺎ ﺍﺑﺪﯾﺎﺭﺍﯼ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﮐﺮﺩﻥ ﺩﻧﯿﺎﯾﻤﺎﻥ راندارد! دلتان روشن...................... ....................................... گفتم: خدایا از همه دلگیرم گفت: حتی از من؟ گفتم: خدایا دلم را ربودند گفت: پیش از من؟ گفتم: خدایا چقدر دوری گفت: تو یا من؟ گفتم: خدایا تنها ترینم گفت: پس من؟ گفتم: خدایا کمک خواستم گفت: از غیر من؟ گفتم: خدایا دوستت دارم گفت: بیش از من؟ گفتم: خدایا اینقدر نگو من گفت: من توام ، تو من . .
مامان صدیقه
3 آبان 95 10:59
به به چه پسر خوب و بانمکی.مبارک باشه عزیزم.وبلاگتم خیلی خوشگله .
بابا حمید
6 آبان 95 10:22
سلام داداش پیمان گل و عزیزم صبح شما بخیر وخوشی ممنون از لطف ومحبتتان برای شما و خانواده محترمتان آخر هفته خوبی آرزومندم مانا و برقرار باشید داداش گلم از طرفم کیان جوووون را ببوسید خیلی ماهه ......................................... الهی تو که باشی تمام دورها نزدیک وتمام ناممکن ها ممکن مي شوند ! گرمای بودنت را از سرمای روزگار ما نگیر... ............................. میگویند : آدمهای خوب را پیدا کنید و بدها را رها ... اما باید اینگونه باشد... خوبی را در آدمها پیدا کنید و بدی آنها را نایده بگیرید "هیچکس کامل نیست"
رومینا
7 آبان 95 22:52
قربونت هززززززیززززم . ماشالله چه آقایی شدی واسه خودت . شجاع شدی کالا من میترسم سوسک ببینم 😂 به به چه هدیه عالییییی مبارکتون باشه 😍😍
شادمهر کوچولو
8 آبان 95 13:08
سلام کیان جون میگماااااااا بیشتر هم دوره ای های من و تو وبلاگشون نصفه کاره ول کردن، تو رو خدا تو دیگه نرررووووووو ... زود زود بیا دلمون به تو گرم بوودااااااااا
مامان هدی
12 آبان 95 14:20
به به. چه خبر بوده اینجا. خالا مَیَم بیا (قربون حرف زدن شیریت فینگیلی) انگشتر مامانت خیلی خیلی خوشگله مبارکش باشه دست آقای پدر درد نکنه. دست مامان خانمی هم درد نکنه با هدیه خوبشون
مامان آیهان
17 آبان 95 9:14
به به چه روزهای خوبی. انشالله که زندگیتون همیشه اینجوری پر از شادی باشه