آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 4 سال و 14 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

عکسهای جدیدم

سلام خیلی وقت بود چیز جدیدی ارائه نکرده بودم گفتم بیام چنتا عکس از خودم در وکنم حالشو ببریم از همین جلو شرع میکنیم اینجا از خواب بیدار شدم دارم به شما نگاه میکنم   اینجا منو لخت کردن  که فیگور بدنسازی براتون بگیرم   وقتی منو میترسونند چشمام اینطوری میشه   اخیرا می تونم بعضی چیزها رو با دست بگیرم. ببینید چه محکم میگیرم   من اینقدر بچه با کلاسیم وقتی شیر می خورم دور دهنمو با دست مال پاک میکنم . به این صورت   میتونم پستونکمو بزارم تو دهانم   البته نمیدونم چرا بعضی وقتا میره تو چششششششم ...
21 آبان 1393
2328 14 15 ادامه مطلب

تخت فوری

پری روز بابایی رفت از تو انباری یک رادیاتور خیلی گنده آورد بالا. می گفت چون به خاطر کیان شبها باید روی زمین بخوابیم و روی زمین سرده، بهتره که یک رادیاتور گنده ببندیم تو اتاق کیان که اتاقش از اتاقای دیگه گرمتر باشه. مامانی هم گفت: حالا این چه کاریه می خوای همه جارو داغون کنی که رادیاتور عوض کنی. اگه یک تخت کوچولو هم سطح تخت خودمون میدادیم نجار درست می کرد می گذاشتیم تو اتاق خودمون شبها کیان پیش ما می خوابید بهتر بود. این شد که بابایی گفت اطاعت سرورم الانی یک تخت درست میکنم. اجی مجی لا ترجی بعدش رفت بالای پشت بوم و از بقایای یک میز تلوزیون ام دی اف که دیگه استفاده نمی شد در عرض یک چشم بهم زدن یک تخت درست کرد و آورد گذاشت کنار تخ...
14 آبان 1393
1041 10 10 ادامه مطلب

تولد دخمل دایی

چند روز پیش تولد یک سالگی دخمل دایی عزیزم رونیا جون بود . این بود که لباسای خوشگل خوشگل تنم کردن و با مامانی رفتیم تالار جشن تولد در ضمن بابایی رو هم نبردیممممممممممم . دلم خونک شد یادته منو عروسی نبردی. اینم عوضش . تم رونیا جونم زنبور عسل بود و همه چی رو زردو مشکی درست کرده بودند. خیلی خوشگل شده بود  عکس رونیا جونم اونجا کلی منو تحویل گرفتن و همه با من عکس انداختند. خاله منصوره کلی زحمت کشیده بود و به من دوتا گیفت خوشگل داد که روش عکس رونیاجون بود آخرای مهمونی هم من خسته شدم خوابم برد به این صورت گیفتامم  گذاشتم بالای سرم کسی نبره خواببم برده ...
6 آبان 1393

کپی برابر اصل

امروز می خوام یک عکس جدید بهتون نشون بدم بیندگان عزیز همانطور که مشاهده می فرمائید من رفتم بغل بابا بزرگم عکس انداختم چیه چرا با تعجب نگاه می کنید؟ چی؟؟ چرا بابا بزرگ 35 سال جونتر شده؟ خوب معلومه دیگه من این عکسو 35 سال پیش انداختم آفرین درست حدس زدین اونی که تو بغل بابا بزرگه من نیستم. بابا پیمانه ولی انگاری که خود منم. به خاطر همینم میگم کپی برابر اصل ایگه . تازشم اخلاقشم به من رفته. بابا بزرگ بهش میگه بالا رو نگاه کن ولی بابا پیمان پائینو نگاه میکنه. کلا، اصلا مثل اینکه لج بازی تو خون ماهاست. ارثیه ...
5 آبان 1393

واکسن دو ماهگی

از قدیم گفتن بعضی وقتا ورق برمی گرده یا یک همچین چیزایی . ما هم تا شصد روزگی داشتیم برای خودمون حال می کردیم که نامردا گرفتنمون دو تا سوزن اینهواااااااااااااااااااااااااااااااااااا زدن به ما، پدر مارو در آوردن . اونطوری شد که ورق برگشت ولی بازم خیالی نیست چون دوباره ورق برمی گرده. داستان از این قرار بود که گرچه مامان و بابا داشت دهنشون صاف می شد ولی من داشتم برای خودم حسابی حال می کردم و هر روز توپل تر از دیروز می شدم توپل که میگم یعنی توپولا آههههههههه. وزنم شده بود 5.500 یعنی نرخ رشد وزنم در روز داشت به نزدیک 60گرم در روز میرسید ( بگو ماشالله)  گفتی؟ ........ خوب حالا که گفتی ماشالله دستت در نکنه . تازه چند روز پیش یک پشتک...
29 مهر 1393
1663 11 10 ادامه مطلب

کورش آسوده بخواب کیان بیدار است

اصولا من اصلا دوست ندارم که شبها بخوابم. حیف نیست شبهای به این بلندی بجای اینکه دور هم بگیم بخندیم بریم بخوابیم  . حال شما هرچقدر که دوست دارید تلاش کنید تا من بخوابم. نمیخوابم که هیچ   تازه جیقم هم میزنم . حالا شما هر کلکی که بلدید اجرا کنید. سشوآر روشن می کنید. دیدید آخرش سشوآر کم آورد سوخت . حالا نوبت جارو برقیه . خوب به من چه اینقدر جارو برقی روشن کنید تا جارو برقی هم بسوزه. میگی نه اینم عکسش خوانندگان محترم همان طور که مشاهده می فرمائید جارو برقی  با تمام قدرت در حال کار می باشد ولی اینجانب هم در هوشیاری کامل به سر می برم و کم نمیارم بعدش که می بینید نمیشه،  واسه من کلاس میزارید موسیقی کلاید...
26 مهر 1393

آخرش منو سرما دادید

آخرش اینقدر منو دست به دست کردید تا سرما خوردم. البته خوب، چیزی که عوض داره گله نداره . حالا بگو چطوری؟ آهان به اینصورت که الان میگم. اصولا من اصلا از زمین موندن خوشم نمیاد. چون پائین حال نمیده. من دوست دارم همش تو بغل باشم . بغل خیلی خوبه هر وقتم منو میزارند زمین داد و بیداد میکنم تا منو بردارند. و همچنین دوستم ندارم که مامان و بابا تنها غدا بخورن، ممکنه دلشون واسم تنگ بشه . اینکه هر وقت می خوان غذا بخورند من باید حتمی رو پای مامان حضور داشته باشم . وقتی هم مامان غذا درست میکنه من دوست دارم تو بغلش باشم ببینم یک دستی هم بلده غذا درست کنه یا نه؟ در چنین شرایطی مامان و بابا از پا در می آیند و مریض می شوند و چون من خیلی بچه با م...
20 مهر 1393

مهمونی به افتخارآقا کیان

روز جمعه به افتخار اینجانب مامان و بابا یک مهمونی تو تالار یاقوت ترتیب داده بودن که به دلیل شلوغ بودن سر بابا(یعنی همون تنبلی ) تازه امروز عکس هاشو آپلود می کنیم. جاتون خالی خیلی خوش گذشت و منم پسر خیلی خوبی بودم و اصلا مهمونارو اذیت نکردم .البته اینم بگم خیلی کسی رو تحویل نگرفتم. همش خواب بودم . با مهمونا هم چنتا عکس گرفتم که البته چنتاش که کیفیتش خوب بود رو براوتون تو وب میزارم . از اونایی هم که عکسشون نیست پوزش می طلبم آخه بعضی از عکسها زیاد خوب نه افتاده بود . عمو احسانم که کلا تو عکسها نبود یعنی بودا، ولی پشت صحنه بود .اون پیرهن زرده که اون پشتا واسه خودش می گرده عموجونه اول خود مامانی بعدش خاله با مامانی ...
16 مهر 1393

مرکز بهداشت و تولد آقای پدر

پنج شنبه من 45 روزه شدم . این بود که آقای پدر سرکار نرفت تا منو ببرند مرکز بهداشت، برای اندازه گیری قد و وزن و از این جور جنقولک بازیها . البته میوه و شیرینی هم باید می خرید آخه فردا جمعه یک مهمونی به افتخار اینجانب در تالار یاقوت برگزار می گردد. . در نتیجه صبح منو که مثل همیشه همه رو بیدار نگه داشته بودم تازه می خواستم بخوابم رو برداشتن بردنند مرکز بهداشت. اونجا وزنم کردن و گفتند که 4.600 وزن دارم یعنی حدودا روزی 30 گرم وزن اضافه می کنم . قدمم 56 سانت بود. البته خانومه گفت 57 سانت ولی راستشو بخواید من خودم یکم قد بلندی کردم بگو ماشالله بعدش منو بردن پرت کردن خونه مامان عفت و خودشون دونفری رفتن بیرون ت...
12 مهر 1393

چهل روزگی و تولد مامانی

من شنبه چهل روزه شدم. یعنی کم کم دارم برای خودم مردی می شم . این بود که مامان فخری منو برد حموم و با یک کاسه عجیب و غریب که از توش یک دست در آمده بود و کلی هم کلید داشت روی سر من آب ریختن و یک سری جیزهای هم برام خوندن که البته من زیاد سر در نیاوردم . فقط فهمیدم که اسم اون کاسه چهل کلیده . حالا کیه بیاد اونهمه کلید رو بشموره. بعدش من خسته شدم و یک چورت خابیدم . بدین صورت بعدش بابا آمد که من و مامانو از خونه مامان بزرگ ببره خونه خودمون. آخه منو مامان یک ماه که اینجا کنگر خوردیم لنگر انداختیم دیگه مهمونی رفتنم حدی داره. خلاصه موقع برگشتن مامانی که دلش واسه مامان بزرگ تنگ می شد. کلی گریه کرد . مگه اون اشکهای ماما...
7 مهر 1393