آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 1 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 4 سال و 14 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

بابا بزرگ خوب ما رفت

جمعه شب همه خونه مامان عفت جمع بودیم مامان بزرگ، بابا بزرگ، بچه ها، نوه ها و یکی یکدونه نتیجه کیان خیلی به همه خوش گذشت شب که شد همه رفتند خونه هاشون و تو رختخواباشون خوابیدن  اما بابا بزگ خیلی آروم پرواز کرد و رفت پیش خدا خوابید خوش به سعادتش خیلی زیبا رفت خیلی روحش شاد  (چه خوب شد که اون شب این عکس رو باهم انداختیم) ...
12 بهمن 1393
1280 13 24 ادامه مطلب

تولد پارسا جون و شروع تغذیه کمکی

قبل از هر چیز مفتخرم که با غرور اعلام کنم:  اینکی سشو آر هم سوخت . رقیب می طلبم نبود . البته چون بابایی از خریدن سشوآر خسته شده در یک حرکت تاکتیکی تصمیم گرفت که از صدای جویبار به جای صدای سشوآر استفاده کنه. این شد که من چند شبه  باصدای جویبار که تو موبایل ریخته شده می خوابم. حالا از این به بعد تصمیم گرفتم که موبایل بسوزونم. سخته ولی ممکنه (چهره پیروز میدان در حال استراحت پس از سوزوندن سشوآر)   در هفته ای که گذشت ما به دیدن پارسا جون که تازه به دنیا آمده رفتیم. پارسا جون پسر خانوم منجم دوست و همکار مامانه. البته بابای پارسا جون یعنی امیر آقا هم دوست بابا می باشد. این هم تصویر پارسا جون د...
5 بهمن 1393
2696 15 21 ادامه مطلب

مهمونی مامان عفت

(بخدا هفته پش سایتو آپدیت کردم ولی همش پرید دیگه حوصلم نیومد دوباره بنویسم ) سلام قبل از اینکه خاطرات این هفته رو بنویسم لازمه که چندتا نکته رو خدمتتون عرض کنم خوب توجه کنید:   اول اینکه ما نی نی ها پرتقال نیستیم:  این آقای پدری هر وقت از سر کار میاد خونه همچین می گیره منو فشار میده انگاری داره آب پرتقال می گیری . بابا جان یکم از این خانوم مادر یاد بگیر  ببین چه آروم آدمو بغل میکنه عینهو آدم . دوم اینکه ما نی نی ها بستنی نیستیم: این آقای پدر هر وقت از سر کار میاد خونه همچین می گیره منو میبوسه و میلیسه انگاری داره بستنی میخوره . بابا جان یکم از این خانوم مادر یاد بگیر ببین چه آروم آدمو میبوسه عینهو...
23 دی 1393
1339 16 30 ادامه مطلب

رفع مشکل کم وزنی و عقیقه کردن گوسفند

دوستای گلم میبخشید که جدیدا دیر به دیر به نی نی وبلاگ سر میزنم  گرفتاریم دیگه چه کنیم خوب دلم براتون بگه که یادتونه مامانو بابا خیلی نگران بودن که چرا من وزن نمیگیرم . خوب خدا رو شکر مشکلم الان دیگه حل شده.  میپرسید چطوری ؟  خوب به اینصورت که اولش بابا و مامان هر روز مثل این آدمهای متمدن 800 بار زنگ میزدن ( الووووووووو مطب دکتر.....) که مثلا وقت ویزیت بگیرند. ولی بعد یک هفته متوجه شدند که سر کارند . این بود که دست از بازی فرپلی برداشتند و تصمیم گرفتند برای گرفتن نوبت از دکتر از بند( پ) استفاده کنند (اینجا بود که من فهمیدم تو زندگی شما آدم بزرگا پارتی نقش مهمی رو ایفا میکنه ) بعدش که آقای دکتر بنده رو زیارت کر...
15 دی 1393
2021 12 24 ادامه مطلب

شب یلدا و ملاقات با آراد جون

سلام قبل از هر چیز باید چهار ماه ده روزگیمو به خودم تبریک به گم.   آخه همه همیشه به مامان و بابا می گفتند وقتی بچه چهار ماهو ده روزش تموم بشه، دیگه همچیش میزون میشه و از اذیت و آزار خبری نیست.  مامان بابا هم بی صبرانه منتظر بودن ببینند این چهار ماهو ده روز که میگن کی میاد . خلاصه این تاریخ فرا رسید و من به همین مناسبت دیشب تا خود صبح با تمام توان جیق و داد میزدم  فکر میکردید چهار ماه ده روز بیاد معجزه میشه . نخییر عزیزان . به قول معروف : یک قرون بده آش به همین خیال باش   بگذریم در آخرین روز پائیز که اتفاقا روز تعطیل هم بود صبح از خواب بیدار شدیم:   بعدش بابایی گفت طبق رسوم قد...
7 دی 1393
2382 16 23 ادامه مطلب

واکسن چهار ماهگی و کاهش روند رشد

پنج شنبه هفته گذشته اینجانب چهار ماهم رو تموم کردم و رفتم تو پنج ماه . اول صبحی هم مامان فخری به همراه بابا بزرگ اومدن خونه ما. منم خوشحال وخندون بودم که اومدن منو ببرن حموم. ولی بعدش دیدم که دارند لباس تنم می کنند که بریم در در . من حسابی خوشحال شدم و کیفم کوک بود. بدین صورت:   خلاصه خوشحالو خندون بودم که یک هو..... دیدم از مرکز بهداشت سر در آوردیم . اونجا اول منو وزن کردن و همونطور که ماما نو بابا حدس میزدند سرعت رشدم خیلی کند شده بود. منی که دوماهگی 5.500 بودم بعد از دوماه تازه وزنم رسیده بود به 6.100 . خوب بچه ای که به حرف مامانی گوش نده درست شیر نخوره همین میشه دیگه. هیچی دیگه مامانی خیلی ناراحت شد. بعدشم یک آمپول گ...
29 آذر 1393
2974 12 20 ادامه مطلب

تولد آراد جون

پنج شنبه هفته گذشته دوست خوبم آراد جون به دنیا اومد. آراد جون پسر دوست بابا و مامانه میشه، خوب طبیعی که دوست منم میشه. ببینید چه نازه عجله آراد جون برای دنیا اومدن از منم بیشتر بود. من 17 روز زود به دنیا آمدم ولی آراد جون بیست روز زود دنیا اومد . افرین به این پسر زرنگ . در ضمن جوفتمونم بریج بودیم. یعنی از همون تو شکمم مامانامون روی پای خودمون وایستاده بودیم. باید به مامان بابای آراد جونم بگم که یک وبلاگ براش درست کنند تا شما بیشتر باهشون آشنا بشید. آراد اینقدر مامان و بابای خوبی داره که نگو . آراد جونو که گفتم حیفم آمد عکس دخمل دایی نازم رونیا جونو نزارم. اینم رونیا جون تو لباس محلی:   ا...
23 آذر 1393
2978 12 18 ادامه مطلب

کاربردهای سشوآر(کاربردیه حتمی بخونیدش)

سشوآر وسیله ای است که از دیر باز برای خشک کردن و حالت دادن مو به کار می رفته است و خانم ها و آقایان (البته ازنوع مو دارش) از آن استفاده می کردند. اما با تولد یک نوزاد در خانه تازه ما خواهیم فهمید که یک سشوآر تنها یک سشوآر نیست. سشوآر یعنی همه چی یعنی زندگی . کلا اگه سشوآر نباشه پدر و مادر به فنا میروند، باور کنید. از آماده کردن غذای نوزاد تا رفع مشکلات معده نوزاد و خوابانیدن نوزاد همه و همه به وسیله سشوآر صورت می گیرد. دانشمندان بر این باورند که سشوآر دارای دها کاربرد گوناگونی است که هنوز کشف نشده است و امیدوارند که تا پایان قرن حاضر بتوانند تعدادی از این کاربردها را کشف کنند. توصیه ما به شما عزیزان این است. قبل از بچه دار شدن اق...
15 آذر 1393
3074 13 19 ادامه مطلب

مهمونی همکارهای مامانی

خیلی وقت بود مامانی می خواست همکاراشو دعوت کنه به یک مهمونه به خاطر من . ولی خوب جور نمیشد تا اینکه بالاخره هفته پیش مهمونی برگزار شد. یک مهمونی خوب تو یک رستوران خوب یعنی رستوران شانی . همکارای مامانی هم زحمت کشیدن تشریف آوردن و هدیه هم گرفته بودند که دستشون درد نکنه . خانوم رحمانی مهر هم که دوست و همکار مامانی می باشند زحمت کشیده  دوربین آورده بودند و از همه عکس یادگاری گرفتند. دستشون در نکنه.   تقریبا همه آمده بودند حتی دکتر قجربیگی (یعنی آقای رئیس)   من اونجا دوتا دوست هم پیدا کردم . یکی شون علیسا بود پسر دکتر کاراگاه و خانوم یگانگی و اونیکی هم یاسمین جون دختر خانوم نصیری. اینم عک...
8 آذر 1393
2314 11 16 ادامه مطلب

اسباب بازی جدید

تازگی منصوره جون(زن دایی جون) یک اسباب بازی باحال بهم داده که خیلی باحاله اینقده دوستش دام که نگو با دقت بهش نگاه میکنم تا ازش سر در بیارم تازه باهش آوازم میخونم آووووو    آوووووووو......   با لگد که بهش میزم هم آفتاب گردونش بهم میخنده هم برام آواز میخونه هم چراغاش چشمک میزنه . و بدین سان من فهمیدم که تو زندگی باید به همه چی لگد بزنممممممممم   ...
29 آبان 1393
2336 14 18 ادامه مطلب