آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 23 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

آخرش منو سرما دادید

آخرش اینقدر منو دست به دست کردید تا سرما خوردم. البته خوب، چیزی که عوض داره گله نداره . حالا بگو چطوری؟ آهان به اینصورت که الان میگم. اصولا من اصلا از زمین موندن خوشم نمیاد. چون پائین حال نمیده. من دوست دارم همش تو بغل باشم . بغل خیلی خوبه هر وقتم منو میزارند زمین داد و بیداد میکنم تا منو بردارند. و همچنین دوستم ندارم که مامان و بابا تنها غدا بخورن، ممکنه دلشون واسم تنگ بشه . اینکه هر وقت می خوان غذا بخورند من باید حتمی رو پای مامان حضور داشته باشم . وقتی هم مامان غذا درست میکنه من دوست دارم تو بغلش باشم ببینم یک دستی هم بلده غذا درست کنه یا نه؟ در چنین شرایطی مامان و بابا از پا در می آیند و مریض می شوند و چون من خیلی بچه با م...
20 مهر 1393

مهمونی به افتخارآقا کیان

روز جمعه به افتخار اینجانب مامان و بابا یک مهمونی تو تالار یاقوت ترتیب داده بودن که به دلیل شلوغ بودن سر بابا(یعنی همون تنبلی ) تازه امروز عکس هاشو آپلود می کنیم. جاتون خالی خیلی خوش گذشت و منم پسر خیلی خوبی بودم و اصلا مهمونارو اذیت نکردم .البته اینم بگم خیلی کسی رو تحویل نگرفتم. همش خواب بودم . با مهمونا هم چنتا عکس گرفتم که البته چنتاش که کیفیتش خوب بود رو براوتون تو وب میزارم . از اونایی هم که عکسشون نیست پوزش می طلبم آخه بعضی از عکسها زیاد خوب نه افتاده بود . عمو احسانم که کلا تو عکسها نبود یعنی بودا، ولی پشت صحنه بود .اون پیرهن زرده که اون پشتا واسه خودش می گرده عموجونه اول خود مامانی بعدش خاله با مامانی ...
16 مهر 1393

مرکز بهداشت و تولد آقای پدر

پنج شنبه من 45 روزه شدم . این بود که آقای پدر سرکار نرفت تا منو ببرند مرکز بهداشت، برای اندازه گیری قد و وزن و از این جور جنقولک بازیها . البته میوه و شیرینی هم باید می خرید آخه فردا جمعه یک مهمونی به افتخار اینجانب در تالار یاقوت برگزار می گردد. . در نتیجه صبح منو که مثل همیشه همه رو بیدار نگه داشته بودم تازه می خواستم بخوابم رو برداشتن بردنند مرکز بهداشت. اونجا وزنم کردن و گفتند که 4.600 وزن دارم یعنی حدودا روزی 30 گرم وزن اضافه می کنم . قدمم 56 سانت بود. البته خانومه گفت 57 سانت ولی راستشو بخواید من خودم یکم قد بلندی کردم بگو ماشالله بعدش منو بردن پرت کردن خونه مامان عفت و خودشون دونفری رفتن بیرون ت...
12 مهر 1393

چهل روزگی و تولد مامانی

من شنبه چهل روزه شدم. یعنی کم کم دارم برای خودم مردی می شم . این بود که مامان فخری منو برد حموم و با یک کاسه عجیب و غریب که از توش یک دست در آمده بود و کلی هم کلید داشت روی سر من آب ریختن و یک سری جیزهای هم برام خوندن که البته من زیاد سر در نیاوردم . فقط فهمیدم که اسم اون کاسه چهل کلیده . حالا کیه بیاد اونهمه کلید رو بشموره. بعدش من خسته شدم و یک چورت خابیدم . بدین صورت بعدش بابا آمد که من و مامانو از خونه مامان بزرگ ببره خونه خودمون. آخه منو مامان یک ماه که اینجا کنگر خوردیم لنگر انداختیم دیگه مهمونی رفتنم حدی داره. خلاصه موقع برگشتن مامانی که دلش واسه مامان بزرگ تنگ می شد. کلی گریه کرد . مگه اون اشکهای ماما...
7 مهر 1393

یک ماهگی

خوب من پنج شنبه یک  ماه شدم. هورا البته خودم خبر نداشتم و بی خیال واسه خودم میچرخیدم . و با خودم فکر می کردم که چرا مامان با خاله رفت بیرون و منو نبرد . منو گذاشت پیش مامان بزرگ عصر که شد بابا با یک کیک آمد خونه. و مامانم که صبح رفته بود برام یک لباس خوشگل خریده بود، آمد و اون لباسو تنم کرد. ببینید چقدر خوشگل شدم. بعدش فهمیدم که تولدمه و برام تولد یک ماهگی گرفتند. هوراااااااااااااااااااااااااااا بعدش کیک خوردن. ولی من هرچی نگاه کردم به من کیک ندادن بابا نا سلامتی تولد منه ها اون کیکم مال منه منم دیدم بهم کیک نمیدند شیرمو خورم خواب...
30 شهريور 1393

من می خوام بیام عروسی

دیشب عروسی امید و مریم بود.یعنی عروسی پسرخاله بابای من هم خوشحال بودم که به اولین عروسی زندگیم میرفتم. شب شد و همگی آماده شدن برای رفتن به عروسی اما مریم خاله خودم آماده نشد. گفتم خوب حتمی شیطونی کرده عروسی نمیبرنش . اما موقع رفتن که شد دیدم همه رفتن و منو گذاشتند پیش خاله اییییییییییییی پس من چی. منم می خوام بیام عروسی  . اصلا حالا که اینجوری شد منم یک سره گریه میکنم تلافیشو سر خاله در میارم. . در عوض امروز که پاتختیه. مامان بی خیال شد موند خونه نرفت پاتختی . خوب شد دلم خنک شد. حالا دیگه منو عروسی نمی برید. ...
23 شهريور 1393

خونه مادر بزرگه هزارتا قصه داره

بعد از اینکه منو مامان به خونه مامان بزرگ مهاجرت کردیم. یکم سرمون خلوت شد و من تونستم حسابی استراحت کنم. فردای او شب هم حلقه ختنه ام افتاد و من حسابی راحت شدم. این تصور حلقه عروسی نیستا حلقه ختنه می باشد. روز پانزدهم بود که منو بردن مرکز بهداری برای اندازه گیری وزن و قد. وزنم شده بود 3700گرم و قدمم یک سانت بزرگ شده بود با این حساب من روزی 30 گرم وزن اضافه میکنم بگو ما شاالله چشم نخوری اینشاالله یک روزم که مامان می خواست بره مهمونی، منم رفتم خونه اون یکی مامان بزرگم و کلی خودمو رو پای مامان بزرگ شیرین کردم.بابا بزرگم هی می گفت قربونه مغز بادامم برم الهی. و در 18 روزگی پا به اول...
17 شهريور 1393

ده روز پر کار

بعد از اینکه آمدیم خونه قرار شد که طبق سنت مامان فخری ده روز خونه ما بمونه و به مامانم کمک کنه. کمک که چه عرض کنم تقریبا تمام کارهای منو مامان فخری انجام می داد طفلک. تو این مدت کار منم این بود که هی بخورم بخوابمو و یک کار دیگه بکنم . تا یک دو روز آرامش بر قرار بود. اما بعدش یهووو از در و دیوار مهمون بود که میومد خونه ما تا منو ببینن و تبریک بگن . خلاصه کلی مهمون شبانه روز می آمدن و میرفتن. باور کنید بعضی از مهمونارو حتی مامانم دقیق نمی شناخت . میدونید من عمه که ندارم یک دونه خاله دارم که اونم بیشتر وقتا سرکار بود. این بود که برای خدمت به مهمونا نیرو کم داشتیم. بیشتر روزا خود بابام میموند خونه کمک می کرد. اما دست آخر...
16 شهريور 1393

از بیمارستان تا خانه

اون شب که من دنیا آمدم بچگی مامان متینم خیلی درد داشت، منم که هیجان زده شده بودم خیلی جیق داد میزدم . این شد که مامان فخری و مامان عفت موندن تو بیمارستان پیش منو مامان. بابا هم جیم شد رفت خونه خوابید . فردایه اون روز یک خانومی از آتلیه بیمارستان آمد و یک عکس خوشگل از من گرفت و گذاشت رو تخته شاسی. بعدش منو بردن واکسن زدن یه آقا دکتریم اومد شومبولمو ختنه کرد. خیلی دردم گرفت دکتر بد. توی بیمارستان مثل آدم بزرگا با قاشق غذا می خوردم. به این صورت: آخه گفتن اگه با شیشه شیر بخورم دیگه شیر مادرمو نمی خورم.   بعد از ظهر بابا عکس منو برد خونه زد رو دیوار اتاقم و یک تولدت مبارک زد رو در اتاقم. اون شب هم با د...
16 شهريور 1393

کیان وارد می شود

با خانوم دکتر ناصری صحبت کرده بودن که منو تو تاریخ 6/6/93 بیرون بیارن که تاریخ تولدمم روند بشه ولی من طاقت نداشتم تا اون موقع صبر کنم. می خواستم بیام بیرون ببینم که چه خبره. جلسه آخر که رفتیم پیش خانوم دکتر، خانوم دکتر گفت که برای یک ده روزی مجبوره بره مسافرت و در دست رس نیست و بجاش یک دکتر جایگزین معرفی کرد. وقتی دید مامانی خیلی نگران شده گفت حالا فردا که روز آخره  هستم بیا یک سر بیمارستان تا یک چکاب نهایی بکنم خیالم راحت بشه بعدش برم. منم نشستم فکراموکردم دیدم اگه دیر بجمبم مامانی از استرس میمیره منم نمیتونم خانوم دکتر ملاقات کنم. این بود که تصمیم گرفتم هرطوری شده تا فردا به دنیا بیام .تلاش من آغاز شد دیری دیدینگ فردا باب...
15 شهريور 1393