آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

اسفند 96

یک بار نوشتیم اینترنت ملی قطع شد همش پرید دیگه عصابمون نمیکشه دوباره بنویسم.  بنا بر این خلاصه اش میکنم عید امسال هم مثل هر سال کلی تو خونه تکونی عید کمک کردم:   ولی تو خرید لباس عید، بر عکس هر سال که خرید کردن برام آسون بود، امسال خیلی سخت شده بود. چون دیگه من خودم بزرگ شدم و خودم هم باید تصمیم بگیرم که چه لباسی بپوشم   آخرشم شد این:   هوا هم که بهتر شده و میشه رفت پارک و کلی دوست جدید پیدا کرد:   اینجا هم رفته بودیم سرای سعد السلطنه برای خرید ظروف هفت سین. همونطوری که تو عکس پیدا هستش الان خلوته ولی وقتی تعطیلات شروع ب...
29 فروردين 1397

بهمن 96

زمستون رو دوست دارم چون وقتی برف میاد با بابایی میریم برف بازی خیلی کیف میده:   اینجا هم که دانشگاه مامانی می باشد:   این هم یک تصویر زیبا از زمستون:   تو بهمن خبر خاصی نداشتیم به جز اینکه بالاخره بعد مدتها فرصتی پیش اومد تا برای عمو احسان و افسانه خانم  یک مراسم پاگشاهگرفتیم. البته از مراسم پاگشا فقط اسمش مونده چون اصلش اینه که مراسم تو خونه باشه ولی این روزها همه بیرون مراسم رو میگیرند. بیشتر عکسهایی که از اونجا گرفتیم تار شد ولی بعضیهاشو براتون میزارم. این از خودم:   اینم آقا پارسا پسر دایی افسانه خانم: ...
18 اسفند 1396

آذر و دی ماه 96

اولها روز به روز آپدیت می شدیم بعد شد هفته به هفته، بعدش ماه به ماه، حالا که شده دو ماه یک بار فکر کنم در مرحله بعدی فصل به فصل آپدیت شم بابام فکر میکنه که من در آینده آدم موفقی بشم چون تمام پتانسیلهای لازم برای موفقیت در این جامعه رو دارم. یعنی اینکه بسیار زبون باز، کلک، جاه طلب و روان شناس هستم  طوری که بابا اعتراف میکنه در برخورد با مامان از من الگو برداری میکنه. در وحشتناک ترین حالت وقتی مامانی رو با کارهای خودم بسیار عصبانی میکنم با خونسردی تمام وایمیستم میگم مامان حالا تو عصبانی نشو من تو رو خیلی دوست دارم. بیا با هم آشنایی(آشتی) کنیم. یک روز بابایی حموم بودم و مدام بهونه میگرفتم که آی من گشنمه من ماما...
7 بهمن 1396

آبان 96

ماه آذر هم داره تموم میشه و ما تازه می خوام خاطرات آبان رو آپلود کنیم. واقعا که تازه هیچ کدون از پیغامهامون رو هم نشده بخونیم. واقعا با عث خجالته خوب اول از همه از عکس ویتامینهای مکملم شروع میکنم. دلیلشم اینکه بعدها بدونم در چه سنی چه نوع مکملهایی رو استفاده میکردم.    بعدش عکسهای آخرین روزهای گرم پاییز رو میزارم که می شد رفت پارک دوچرخه سواری کرد.   ایشون هم آقا ماهان هستند پسر دختر عموی بابایی که فوق العاده پسر خوبیه   و یک رنگین کمون زیبا در روز های پاییز. من هم به بابایی گیر داده بودم باید منو ببری پیش رنگین کمون تا روش سرسره بازی بکنم ...
22 آذر 1396

مهر96

چرا در دیزی بازه؟ چرا دم خر درازه؟ چرا در گنجه بازه؟ چرا بی بی بی نمازه؟ چرا چرا چرا چرا چرا؟؟؟؟؟ بابایی میگه من فقط دوست دارم بفهمم این  کلمه چرا رو کی به من یاد داده.   اینقدر راجب همه چی سوال میکنم که آخرش همه دیونه میشن سر به بیابون میزارند. تو هیچ بحثی کم نمی یارم.  یعنی حتی شده با استفاده از تخیلم شروع می کنم به خالی بستن و قصه درست کردن. خدای نصیحت کردن به دیگران هستم  یک بار بابا عباس رفته بود آب مروارید چشمشو عمل کنه منم رفته بودم بیمارستان حسابی دعواش کردم و می گفتم چون تی وی زیاد نگاه میکنی چشمت خراب شده. من یک کوچولو تی وی نگاه میکنم زودی تی وی رو خاموش میکنم.( ال...
12 آبان 1396

نیمه دوم شهریور 96

وای که چقدر بد آدم نتونه به موقع وبلاگشو بروز کنه و از اون بدتر اینکه نتونه به وبلاگ دوستاش سر بزنه. اما خوب چاره ای نیست سر سری هم که شده باید یک طوری وبلاگ رو نوشت دیگه این روز ها فوق العاده لج باز شدم و دوست دارم با همه چی مخالفت کنم و قدرتم رو به رخ بکشم. ولی در عین حال فوق العاده مهربون و دل رحم هم هستم. یک روز سر انجام ندادن کاری با بابایی حسابی در گیر شدم و وقتی دیدم که زورم بهش نمیرسه دستشو گاز گرفتم.  ولی بعدش وقتی جای دندونهامو روی دست بابایی دیدم یهو به خودم آمدم زودی گفتم باباجون ببخشید نمیخواستم گازت بگیرم و شروع کردم به گریه کردن. اینقدر که بابایی دوساعت تمون داشت ناز منو می کشید و مدام بهم میگفت اشکال نداره ز...
24 مهر 1396

نیمه اول شهریور 96

سلام به همه دوستان. خوب یک خبر بد دارم و اون اینکه سمت بابایی توی شرکت عوض شده و در نتیجه سرش حسابی شلوغه و دیگه مثل سابق الاف و بی کار نیست که بشینه واسه من تو شرکت وبلاگ بنویسه   در نتیجه از این به بعد وبلاگ من با تاخیر بیشتری آپدیت خواهد شد. و اما یک خبر بدتر از اون اینکه اول شهریور مادر بزرگ مامان متینم فوت شد و به این ترتیم من یک دونه دیگه از جد بزرگوارامو از دست داد. به بابایی میگفتم : یعنی الان مادر بزرگ پرواز کرده رفته تو آسمونا خدا رحمتشون کنه   و اما از خبر های خوب اینکه با مامان فخری اینا یک سفری هم به شمال داشتیم و من اونجا کلی ماسه بازی کردم و حسابی بهم کیف داد.   ...
9 مهر 1396