آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

اولین روز مدرسه

از اونجایی که امسال کرونا آمد. مدرسه ها به جای بوی ماه مهر بوی شهریور میداد. اصلا امسال یک طور دیگه هستش، خیلی از مدرسه ها که اصلا بوی هیچی نمیده. ولی خوب خدا رو شکر مدرسه ای که مامان و بابا برای داداش کیان انتخاب کردن، تونسته با برنامه ریزی خوب با شرایط کنار بیاد و با وجود  شرایط کرونایی هنوز مدرسه اون شور و حالی رو که باید داشته باشه رو حفظ کرده. راستش امسال بابایی تو رفتن کیان به مدرسه یکم مردد بود و فکر میکرد که مبادا بخاطر کرونا، داداشی توی مدرسه آنچنان که باید و شاید نتونه آموزش ببینه و از اونجایی که پایه کلاس اول خیلی مهمه، نکنه با پایه ضعیف بیاد بالا و آینده تحصیلیش با مشکل مواجه بشه. م...
26 شهريور 1399

تولد داداش کیان

خوب این پست رو کلا می خوام اختصاص بدم به تولد شش سالگی داداش کیانم.  ولی تو پست بعدی سعی میکنم عکسهای بیشتری از خودم بزارم. البته تولد داداش کیان با توجه به مشکلات کاری بابایی مطابق برنامه قبلی برگزار نشد ، ولی خوب با رفع مشکلات، بالاخره با تاخیر انجام شد تا دل داداشی نشکنه. داداش کیان عاشق جشن و شادیه، طوری که معمولا از فردای تولدش برای تولد سال بعد روز شماری میکنه، و همچنین عاشق انتخاب تم تولد و شخصیتهای باحاله. الان هم چند وقتی هست که تو مود شخصیت بت منه. فکر کنم بیشتر از بیست عدد سی دی بت من داشته باشه که بیشترش رو خاله مریم براش خریده. به خاطر همین هم امسال تم بت من رو برای تولدش انتخاب کرد. جالب بدونید از ف...
8 شهريور 1399

واکسن قبل از مدرسه داداش کیان

عرض کنم خدمت دوستان که داداش کیان ما دیگه کم کم داره برای خودش مردی میشه و اگه کرونا اجازه بده امسال باید بره به مدرسه. بخاطر همین هم باید یک سری از آزمایشهارو انجام میداد و از همه مهم تر واکسن سه گانه قبل از مدرسه رو هم میزد. من هم که دیدم داداشی می خواد بره مرکز بهداشت گفتم من رو هم با خودت ببر ببینم قد و وزنم تو چه شرایطی هستش. این شد که پنجم مرداد ماه در حالی که بنده دو ماه و بیست و دو روز سن داشتم همگی رفتیم به مرکز بهداشت. اونجا داشی به طرز غرور آفرینی از خودش شجاعت به خرج داد و واکسنش رو زد، در حالی که حتی خم هم به ابروش نیاورد. بعدشم جوفتمون رفتیم قد و وزنمون رو اندازه گیری کردیم، که حاصل 84 روز شیر خوردن بنده بود 58 سانت قد و 5...
11 مرداد 1399

دو ماهگی نیکا خانم

سلام خوب دیگه کم کم دارم قاطی آدما میشم. الان دیگه با خندهام حسابی دلبری میکنم و هرکسی رو که دوست داشته باشم با خندهام دلشو میبرم. وقتی خاله و یا بابایی رو میبینم میدونم که وقت بغله، با چند تا اووو اووو کردن و تکون دادن دست و پام میگم که: بابا جون بغل می خوام و بابایی هم دلش آب میشه زودی منو بغل میکنه. من هم به عنوان پاداش روی لباسش شیر میریزم😁. اولین باری که برای بابا بزرگم خندیدم بابا رضا اینقدی دلش آب شد که داشت غش میکرد.😍 وقتی شیر خوردنم تو بغل مامانی تموم میشه با یک لبخند ازش تشکر میکنم و خستگی رو از تنش بیرون میکنم. نیمه شبها وقتی مامانی با التماس میگه نیکا جون، جون من بخواب یک لبخند که میزنم تمام بی خوابهاشو فراموش میکنه. د...
15 تير 1399

چهل روزگی

جمعه هفته قبل من چهل روزه شدم. به همین خاطر بابایی و داداش کیان رفتند خونه فاطمه زن عموی بابایی و اون کاسه قشنگ کذایی ، که چهل تا کلید هم داره رو از زن عمو جون قرض گرفتند. بعدش مامان فخری آمد خونه ما و منو برد حموم تا با اون کاسه آب به اصلاح چهل روزگی رو روی من بریزه. البته این رو هم بگما ، ما خرافاتی نیستیم ولی از این جور مراسم خوشمون میان چون یک جور تفننه و حال میده.🙂 این هم عکس اینجانب بعد از حموم همرا با کاسه چهل کلید:   دو روز قبلش هم وقتی 38 روزه شدم رفتیم مرکز بهداشت. وزنم 4200 گرم بود و قدم 54.5 سانتیمتر. قرار شد ده روز دیگه دوباره بریم همونجا چون ی کوچولی وزنم کم بود و باید مطمئین بشیم که خوب شیر می خورم و رش...
29 خرداد 1399

یک ماه گذشت

مامان و بابای عزیزم 14 خرداد، دقیقا یک ماه که من رسیدم خدمتون. گرچه تو این یک ماه حسابی پدرتون رو در آوردم و بعد از این هم بیشتر در خواهم آورد. 😁. ولی خوب در عوض کلی زندگیتون رو شیرین کردم و کاری کردم که تموم مشکلات بیرون رو فراموش کنید. 😉 الان دیگه کمکم میتونم باهتون ارتباط بر قرار کنم و وقتی با من حرف میزنید بهتون نگاه میکنم. از این به بعد هر روز بانمک تر میشم و بیشتر خودمو تو دلتون جا میکنم. بریم یک سری عکس از این یک ماه ببینیم. خوب این کیک یک ماهگیمه:      اینها هم مربوط میشه به روزهای اول زندگانی:     من و داداشی خیلی با هم حال می کنیم:   ...
16 خرداد 1399

اولین پیک نیک

روز عید فطر مامانی گفت بابا خسته شدیم از این قرنطینه، بابا پاشو مارو بردار بریم بیرون یک دوری بزنیم دلموم پوسید از بس که در و دیوار دیدیم. این شد که همگی راه افتادیم و زدیم به دشت و بیابون. بابایی هم مارو برداشت برد جاده الموت و یک جای سرسبز  از جاده خارج شدیم و یکی دو ساعتی در دامن طبیعت هوای تازه خوردیم. جاتون خالی هوا عالی بود. کلا امسال هوا خیلی خوب بود حیف که بخاطر کرونا نمیشه زیاد از طبیعت استفاده کرد.     ما نشستیم زیر سایه درختها و از صدای رودخونه لذت می بردیم. داداش کیان هم به همراه بابایی زدن به کوه تا کمی اکتشاف کنند.   اینجا هم دیگه کم کم داریم برمی گردیم: &...
11 خرداد 1399