آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 12 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 25 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 20 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

آخرین وبلاگ من

سلام  این آخرین وبلاگی هست که از زبون آقا کیان گفته میشه چرا که دیگه من برای خودم مردی شدم و دیگه کم کم وقتشه که میدون رو برای نو نهال های جدید خالی کنم.😉 البته این به این معنی نیست که دیگه خبری از من نباشه، من همچنان هستم ولی کار نوشتن رو به یک نی نی دیگه می سپارم. میپرسید کی؟🙄 خوب اجازه بدید خودش به وقتش میاد و خودشو معرفی میکنه عجله نکنید. به زودی تغییراتی خواهیم داشت و اسم وبلاگمون هم عوض میشه.😊 خوب بعد مقدمه بریم سر وبلاگمون که مثل وبلاگهای اخیر خیلی پراکنده هستش 😏 اول از همه سال نوی کرونایی تون مبارک. ما هم مثل همه امسال دید و بازدید نداشتیم. توی ماهای اخیر خیلی خیلی بهمون سخت گذشت ولی خوب عیب نداره سختیها آدم رو میس...
6 ارديبهشت 1399

از پارسال تا امسال

سلام اینقدر که سر نزدم به پیجم که کلا وبلاگ نوشتن رو فراموش کردم . گفتم بی وفا نباشم بیام و یک خلاصه ای از عکسهای این یک سالی رو که گذشت رو تو پیجم بزارم . کلی هم پیغام جواب نداده داشتم که بخاطر بی جواب موندنشون از همه عزیزان پوزش می طلبم. پارسال که تو شهر برف نیومد پس بنابر این ما مجبور شدیم بریم به دنبال برف😉                       شب عیدی (98) هم مادر بزرگ بابایی پرواز کرد رفت پیش بابا بزرگ بابایی. روحشون شاد:   اینم هنر نمایی بنده:   گل های زیبای حیاط به همراه گل سر سبد اصلی (خودم)😜 &nbs...
28 آذر 1398

مهد کودک رنگارنگ

درود از اول مرداد امسال دارم میرم مهد کودک. اسم مهد کودکمم هم هست مهد کودک رنگارنگ. خیلی خیلی مهد رو دوست دارم و تنها بدیش اینکه پنج شنبه جمعه ها تعطیله و گر نه هفت روز هفته مهد میرفتم حالا بریم عکسهای مهد رو با هم ببینیم: این چند تا عکس مربوط میشه به اولین روز مهد کودک که با بابایی رفتم اونجا. ولی از روز دوم به بعد خاله لیلا تو مهد گفت که نیازی به آمدن بزرگتر ها نیست چون بر خلاف خیلی از بچه ها تو مهد اصلا دلم برای کسی تنگ نمیشه ، تازه ظهر که مامان یا بابا میان دنبالم اعتراض میکنم که چرا اینقدر زود آمدید بازیهای من هنوز تموم نشده   اینم عکسهای تولدم با دوستام تو مهد کودک: ...
24 مهر 1397

نوروز 97

اول اینکه عیدتون بعد از سه ماه مبارک دوم اینکه بعد سه ماه چیز زیادی یاد بابایی نموده که از عید برام بنویسه سومم یک عکس خانوادگی اول کار بزاریم تا ببینیم چی میشه:     عرض کنم که امسال اولین سالی بود که بابایی عید رو خونه نبود و سر کار تشریف داشتن:   دیگه اینکه مثل سالهای گذشته همه فامیل جمع شدن و یک باغ تالار گرفتن تا روز دوم عید همه فامیل اونجا جمع بشند و همدیگه رو ببینند. جاتون خالی خیلی خوش گذشت، رسم بسیار خوبیه که به همه توصیه میکنیم چون هم در وقت همه برای دید و باز دید صرفه جویی میشه و هم اینکه ارتباطمون با فامیلهای خیلی دور هم حفظ میشه. چند تا عکس از اونجا بزارم&n...
26 خرداد 1397

اسفند 96

یک بار نوشتیم اینترنت ملی قطع شد همش پرید دیگه عصابمون نمیکشه دوباره بنویسم.  بنا بر این خلاصه اش میکنم عید امسال هم مثل هر سال کلی تو خونه تکونی عید کمک کردم:   ولی تو خرید لباس عید، بر عکس هر سال که خرید کردن برام آسون بود، امسال خیلی سخت شده بود. چون دیگه من خودم بزرگ شدم و خودم هم باید تصمیم بگیرم که چه لباسی بپوشم   آخرشم شد این:   هوا هم که بهتر شده و میشه رفت پارک و کلی دوست جدید پیدا کرد:   اینجا هم رفته بودیم سرای سعد السلطنه برای خرید ظروف هفت سین. همونطوری که تو عکس پیدا هستش الان خلوته ولی وقتی تعطیلات شروع ب...
29 فروردين 1397

بهمن 96

زمستون رو دوست دارم چون وقتی برف میاد با بابایی میریم برف بازی خیلی کیف میده:   اینجا هم که دانشگاه مامانی می باشد:   این هم یک تصویر زیبا از زمستون:   تو بهمن خبر خاصی نداشتیم به جز اینکه بالاخره بعد مدتها فرصتی پیش اومد تا برای عمو احسان و افسانه خانم  یک مراسم پاگشاهگرفتیم. البته از مراسم پاگشا فقط اسمش مونده چون اصلش اینه که مراسم تو خونه باشه ولی این روزها همه بیرون مراسم رو میگیرند. بیشتر عکسهایی که از اونجا گرفتیم تار شد ولی بعضیهاشو براتون میزارم. این از خودم:   اینم آقا پارسا پسر دایی افسانه خانم: ...
18 اسفند 1396

آذر و دی ماه 96

اولها روز به روز آپدیت می شدیم بعد شد هفته به هفته، بعدش ماه به ماه، حالا که شده دو ماه یک بار فکر کنم در مرحله بعدی فصل به فصل آپدیت شم بابام فکر میکنه که من در آینده آدم موفقی بشم چون تمام پتانسیلهای لازم برای موفقیت در این جامعه رو دارم. یعنی اینکه بسیار زبون باز، کلک، جاه طلب و روان شناس هستم  طوری که بابا اعتراف میکنه در برخورد با مامان از من الگو برداری میکنه. در وحشتناک ترین حالت وقتی مامانی رو با کارهای خودم بسیار عصبانی میکنم با خونسردی تمام وایمیستم میگم مامان حالا تو عصبانی نشو من تو رو خیلی دوست دارم. بیا با هم آشنایی(آشتی) کنیم. یک روز بابایی حموم بودم و مدام بهونه میگرفتم که آی من گشنمه من ماما...
7 بهمن 1396