آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

به نوروز 95 نزدیک می شویم

وای خدا اینقدر گرفتاریم که وقت نمیشه جواب دوستان رو که محبت دارن و به ما سر میزند بدیم  امید وارم سال دیگه بتونم جبران کنم و اما با نزدیک شدن به لحظه تحویل سال همینطوری کاره که رو سر آمدم می ریزه اول از همه خونه تکونی که خدا رو شکر انجام شد. عکسهاشم موجود می باشد . بعدش خرید عید ، آرایشگاه رفتن . سفره هفت سین درست کردن ، درست کردن باغچه ، چهار شنبه سوری، خرید میوه و شیرینی ، باقلوای قزوین   و ... بقیشو یادم نیست. با خرید لباس عید شروع کنم که چقدر سخت بود. اول از همه مامان اینا رفتند و برام یک دست کت و شلوار فانتزی جالب خریدند. ولی خوب هر کاری کردند من نپوشیدمش  در نتیجه مجبور شدند که بروند و با کلی منت لباسهامو...
27 اسفند 1394

خانه تکانی عید

قبل از هر چیز باید بگم که این دندونهای نیش چرا اینقدر سخت در میان واقعا پدرم در آمد   یکسره لثه هام میخاره، سرم داغ میشه، کف دستام داغ میشه، حوصله ندارم، دلم هیچی نمی خواد همش میگم نه نه نه ... غذا نمی خورم خلاصه اصلا دوش ندارم همش دوست دارم خودمو لوث کنم، دلم می خواد تو بغل مامانی با شم . تو خونه بهم میگن کوالا    همش الکی تشنم میشه میرم تو بغل مامانی آب میخورم . وقتی می خورم زمین اینقدر الکی گریه میکنم تا مامانم بیاد منو بغل کنه.  هر وسیله ای که گیر میارم میرم پرت میکنم پشت راحتی، بعدش هی داد میزنم تا یکی پیدا بشه بره اونو در بیاره:   به نظافت وتمیزی خیلی اهمیت میدم حتی مس...
17 اسفند 1394
3691 11 12 ادامه مطلب

واکسن هجده ماهگی

بابایی تازگیها خیلی سرش شلوغ شده، وقت نمیکنه انجام وظیفه کنه. الانم که داره وبلاگ مینویسه همینطوری هول هولکی داره سنبلش میکنه یک خبر بد دارم و اون اینکه کارت هاچ بک،  نه ببخشید اشتباه شد کارت SD مامانم سوخت در نتیجه از این مدتی که نبودم  هیچ عکسی ندارم که براتون بزارم. اما خیلی مهم نیست چند تا عکس جامونده از قدیم دارم که با همونا یک جوری سر و ته وبلاگو هم میارم و اما خبر های خوب  دندونهای نیشم هم شروع کرده به در آمدن  که البته از دندونهای دیگه یکم سخت تر در میاد برای همین هم شبها یکم بد می خوابم . خبر خوب بعدی اینکه نی نی های زیر 18 ماه، واکسن 18 ماهگی اون طوریها هم که می گفتند وحشت ناک نبود آخه...
5 اسفند 1394
1348 21 16 ادامه مطلب

من راه افتادم بابایی از راه رفتن افتاد

سلام دوستان این سری یک کم تاخیر داشتم آخه بابایی بعد از تحریمهای من لج کرده بود دیگه برام وبلاگ نمی نوشت . کلی مذاکره کردیم تا به توافق رسیدیم. و اما بالاخره روز موعود فرارسید و آرزوهای مامان و بابا  بالاخره برآورده شد . من از تاریخ 94/11/11 به صورت رسمی حرکت خودم رو بر روی دو پا آغازکردم    حالا یکی باید پیدا بشه جلوی من رو بگیره  . دیر راه افتادم ولی اما را افتادما، دیگه ترمز بریدم شدید. البته مامان و بابا میگن دیر را افتادن یک حسن هایی هم داره و اون اینکه چون بچه عاقلی شدم کمتر از بچه های دیگه زمین میخورم و از هر جایی که ناهموار باشه خیلی با احتیاط عبور می کنم     ...
17 بهمن 1394
1746 28 21 ادامه مطلب

عاقبت خراب کردن موهای من

از اونجایی که بابایی زد و موهای من رو خراب کرد من هم تصمیم گرفتم بابایی رو تحریم کنم و پشت سر هم بر ضدش قطعنامه صادر کردم . این قطعنامه ها شامل موارد زیر می باشد: 1- به جای بابا بهش میگم مامان 2- به جای بابایی شربتهامو باید مامانی بده 3- به جای بابایی غذا مو فقط باید مامانی بده 4- به جای بابایی لباسمو فقط مامانی باید تن کنه 5- به جای بابایی مامانی باید پوشکمو عوض کنه 4- تو خیابون پاساژ و .... فقط بغل مامانی میرم 5- تو رستوران فقط بغل مامانی میشینم 6- کلا از بابایی بودن به مامانی بودن تغییر رویه میدهیم باید بگم این تحریمها شدیدا تاثیر گذار بود و بابایی سخت غمناک گردید و افسرده شد این شد ک...
4 بهمن 1394
1068 27 23 ادامه مطلب

آرایشگاه تخصصی کودک

سلام دوستای گلم قضیه از اینجا شروع شد که من داشتم با موهای بلند و البته ژولی پولی، برای خودم خوشحال خوشحال می گشتم   این رو هم بدونید که بنده علاقه زیادی به حموم دارم. زیاد که می گم یعنی خیلی زیادها مثلا یک دفعه  ساعت دو نصف شب گیر میدم که همین الان باید من برم حموم  توی خونه ما هر کس بره حموم من هم باید باهش برم . بزارید چند تا عکس براتون بزارم.... (شیکم رو دارید کلی خرجش کردما  ) (تازه خودم هم بلدم خودمو بشورم )   بله دوستان. یکی از همین روزها که بنده به اتفاق آقای پدر رفته بودم حموم مامانی برگشت گفت این موهای کیان خیلی دیگه بلند شده میره توی چشماش، یکم جلوش...
23 دی 1394
1999 26 33 ادامه مطلب

مرد باید روی پای خودش وایسته

در ساعت 1 بامداد سه شنبه هشتم دی ماه بالاخره من روی دوتا پاهای خودم وایستادم    خوب حالا داستان چی بود.   همون طور که قبلا براتون گفته بودم پدر و مادر برای خوابوندن من همیشه مشکل داشتند و هر وقت منو  توی تخت می گذاشتند من شروع می کردم به سر و صدا کردن و آواز خوندن.   و کلی زمان می برد تا من به این شکل در بیام :   این شد که مامان و بابا تصمیم گرفتند که منو روی زمین بخوابونند. ولی این کار هم مشکلات خاص خودش رو داشت. مثلا اینکه نصف شبی نگاه میکردن و میدیدند که من نیستم . حالا باید بگردند و تو تاریکی پیشی شب رو رو توی اتاقا پیدا کنند (میو میو کجایی باز ب...
14 دی 1394
1741 26 22 ادامه مطلب

شب یلدای 94

 سلام دوستان قبل از اینکه از شب یلدا براتون بنویسم بگم که ما دیشب پیش یکی از دوستای نی نی وبلاگیمون یعنی رادوین جون بودیم چند روز پیش مامان رادوین جون تو وبلاگشون نوشته بود که یک فروشگاه پوشاک کودکان توی ملاصدرا افتتاح کردن. این شد که ما دیشب تصمیم گرفتیم برای تبریک گفتن بهشون یک سری بریم اونجا.  و از قضا خاله رادوین به همراه بابابزرگ و مامان بزرگ رادوین هم اونجا بودن. بابابزرگ رادوین جون دوست و همکار سابق بابایی هم هست و از دیدن حسن آقا (بابابزرگ رادوین) بابایی خیلی خوشحال شد.  من هم با بابابزرگ و مامان بزرگ رادوین یک عکس یادگاری انداختم:   رادوین جون اینا اون شب خونشون مهمون داشتند به خاطر همین رادوی...
3 دی 1394
2409 28 27 ادامه مطلب

اولین برف

مامانی: کیان 6+4 چند میشه کیان: ده ه مامانی: کیان 7+3 چند میشه کیان: ده ه  مامانی: کیان 2 ضرب در5 چند میشه    کیان: ده ه  سلام خوانندگان عزیز همانطور که مشاهده کردید ریاضیات اینجانب بسیار قوی می باشد و هم اکنون من هم جمع بلدم و هم ضرب  آفرین کیان آفرین در ضمن در کارهای خانه نیز به پدر و مادر خود کمک میکنم. مثلا بابایی میگه کیان برو از مامانی دست مال بگیر می خوام آینه دستشویی رو پاک کنم. من هم زودی میرم آشپزخونه و با داد و هوار به مامانی میفهمونم که دست مال می خوام بعدش دست مال رو شبیه پیشی میگیرم دهنم (که البته نشد عکشو بگیریم) و بعد چهار دست و پا میام پ...
23 آذر 1394
1151 28 27 ادامه مطلب

ادامه کورش آسوده بخواب

یادتونه پارسال یه مطلب گذاشته بودم با عنوان کورش آسوده بخواب کیان بیدار است.  خواستم بگم که این داستان همچنان ادامه دارد و من همچنان شبها بیدارم. با این تفاوت که الان دیگه بیشتر دوست دارم شبها بازی کنم و به این که فردا صبح مامان و بابا میخوان برن سر کار کاری ندارم . اصلا به من چه مربوطه این دیگه مشکل خودشونه من دوست دارم شبها بازی کنم   مامان و بابا اوایل سعی میکردن که من رو توی تخته خودم بخوابونند. ولی میدیدن که نصف شب بنده بیدار می شم و توی تاریکی می خوام از تخت بیام بیرون:   بیدار می شدم و با آواز خوندن و داد و بیداد همه رو به سمت خودم می کشوندم: (بیادنصف شبی با هم بازی کنیم ) &nb...
8 آذر 1394
1046 26 24 ادامه مطلب