آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

مرداد96

قبلا از هرچیز  تولدم مبارک بالاخره سه ساله شده . واقعا سه ساله شده کار سختی بود. و اما باید بگم که عکسهای مربوط به جشن تولد سه سالگی مو قصد دارم توی پست بعدیم بزارم و در این پست فقط می خوام راجع به مرداد ماه عکس بزارم. ولی قول میدم پستهای بعدی رو خیلی زود بزارم. به قول خودم : بابا قول میدم قول مردونه(انگشت کوچیکمم قلاب میکنم میگیرم بالا ) واما از حال روز خودم باید بگم ملالی نیست جز غذا نخوردن و کم اشتهایی و ورجه وورجه زیاد و بالا رفتن از در و دیوار   توی شش هفت ماه گذشته اصلا وزن اضافه نکردم طوری که مامان بابا میترسند این دفعه که بریم پیش دکتر حبیبی حسابی دعوامون کنه. این هم مدارکش: ...
4 شهريور 1396

تیر 96

سلام به همه تازیگیها هر لباسی رو که می خوان تنم کنند کلی بازی در میارم که نه این لباس رو دوست ندارم اون یکی لباس رو دوست دارم. همینطوری الکی نظر میدم پا فشاری میکنم که یعنی بله ما هم بزرگ شدیم باید نظرمون اعمال بشه . یک روز با بابایی رفته بودم حموم که یهو کلید کردم که : بابا مامانو صدا کن یک کارمهمی باهش دارم .  خلاصه بعد از اینکه مامانو کشوندم دم در حموم گفتم: مامان من دارم میرم حموم خودمو بشورم خوش بو بشم مامانی گفت: خوب چکار کنم برو به سلامت منم با عصبانیت گفتم: خودت به سلامت   هفته اول تیر ماه خیلی هفته بدی بود، چونکه مامانی برای گذروندن یک دوره مجبور بود تمام هفته ر...
4 مرداد 1396

تعطیلات در تبریز

سلام به همه دوستان. چند هفته قبل یک نگاهی به تقویم انداختیم دیدیم وای چند روز تعطیله، آخ جون.   گفتیم چکار کنیم چکار نکنیم تصمیم گرفتیم که بریم به تبریز. چون هم یکی از شهر های قدمیی ایرانه که در زمان اشکانیان ساخته شده و دیگه اینکه پایتخت گردشگری کشورهای اسلامی در سال 2018 هستش. البته باید اعتراف کنم که زمان، خیلی زمان مناسبی نبود چون هم هوا خیلی گرم بود و هم اینکه همه جا خیلی خیلی شلوغ بود. با این حال دلو زدیم به دریا و گازشو گرفتیم راه افتادیم به سمت تبریز. شب اول چند تا مرکز خرید رفتیم که به نظر مدرن و تازه ساز بود ،به علاوه پارک ولی عصر که پارک خیلی قشنگی بود.    راستی این شهر بازی رو هم اختص...
4 مرداد 1396

خرداد 96

سلام دوستان. اول یکم از خودم بگم بعد برم سراغ عکسهام: این روزها فوق العاده شیرین زبون و حاضر جواب شدم طوری که بعضی وقتها همه حاج واج می مونند که من چی میگم. مثلا یک روز مامانی داشت به بابایی میگفت شماره کارت کیان چنده من یک مقدار از عیدیهاش که تو خونه مونده بردارم بعد، عابر بانک که دیدم براش کارت به کارت کنم. سریع آمدم وسط و شروع کردم به داد و بیدا : آی پولهای منو برای چی می خواید بردارید. من که اصلا پول ندارم نگاه (دستهامو نشون میدادم) الان می خواب بستنی بخرم پول که ندارم نگاه . می خوام جایزه بخرم پول ندارم نگاه  جیبمو نگاه، کو پول نیست. پولهای منو برندارید. کارت منو بدید  بابایی میگفت تو که کارت نداری. م...
4 مرداد 1396
1242 10 13 ادامه مطلب

اردیبهشت 96

سلام همینطوری که دارم روز به روز بزرگتر میشم، به همون نسبت هم شیطون تر و بازی گوش تر میشم. فوق العاده بد غذا می خورم و بیشتر اوقات در حال دویدن هستم. بابایی میگه اگه یک جی پی اس روم نصب کنه بالای ده کیلومتر در روز میدوم.    یک مدتی زیاد پلک میزدم که وقتی رفتیم پیش آقای دکتر طارمی، ایشون گفتند مشکل خاصی نیست. فقط وقتی زیاد به تلویزیون خیره میشم پلک نمیزنم که باعث خشک شدن چشمم میشه.  این رو هم بگم که رابطه خیلی خوبی با خانمها دارم   من باب مثال، من همیشه با دکتر رفتن مشکل دارم و با کلی زور و گریه دکتر میرم. اما یک روز که یک سرماخوردگی کوچولو داشتم وقتی رفتیم مطب دیدیم که دکتر همیشگی نیست و بجاش یک خانم ...
3 خرداد 1396

فروردین 96

وقتی که ما تو خوابیم         آقا پلیسم تو خوابه  ما تو خواب ناز هستیم          اون در حال شکار نیست  آقا پلیسه تنبله          با دزدا بد میجنگه   این وضعیت شعر خوندن منه  یعنی هر شعری که به من یاد میدن. دوست دارم برعکس بخونمش، ملت حرص بخورن   من کیف کنم.  وقتی میگن کیان لباس بپوش بریم بیرون. میگم: نه شما برید من می خوام خونه بمونم وقتی میگن کیان بریم خونه. میگم: نه شما برید خونه من خونه نمیام. بابایی: کیان این کار رو نکن من: نه این کار منه بابایی: کیان این کار رو انجام بده ...
9 ارديبهشت 1396

تعطیلات نوروز 96

جدیدا زبان انگلیسیمم خوب شده  تعجب نکنید جدی میگم. مامان و بابا هر وقت می خوان که من متوجه حرف زدنشون نشم با هم انگلیسی حرف میزنند، غافل از اینکه من کم کم دارم سر از حرفهاشون در میارم. یک روز خونه مامان عفت اینا مهمون بودیم سر شام  من بد جوری برای ته دیگ خوردن تیز کرده بودم.   شروع به ته دیگ خوردن هم که بکنم هیچی دیگه، غذا خوردن تعطیل. سر شام  بابایی به مامانی گفت.:مادر پلیز هیدن ایت. کیان دونت سی مامانی گفت: بله، حواسم نبود چی گفتی؟ من هم فوری گفتم: مامان، بابایی میگه ته دیگ رو قایم کن کیان نبینه تجسم کنید: قیافه بابایی: قیافه مامانی: قیافه همه مهمونها: قیا...
23 فروردين 1396

نوروز 96

سال نو مبارک  ما که امسال به خاطر اوخ شدن پای مامان فخری همش مریض داری میکردیم، آخه طفلکی بعد از عمل خیلی اذیت شد.ولی با وجود یک پسر شیطونی مثل من، ماشالله روحیه ها همه عالی   هرکی بخواد غصه بخوره کافی که من بپرم تو بغلش، یکم شیرین زبونی کنم و بخندم. اون موقع دیگه تمام غصه هارو فراموش میشه و خنده به لبهاش میشینه یک مثال از شیرین زبونیهام بزنم:  مثل رفتیم خونه مامان فخری. حالا می خوایم برگردیم خونه.  مامانی: کیان بیا لباس بپوش بریم خونه من: آخه نمیتونیم بریم مامانی:چرا نمیتونیم بریم من : چون مامان نخلی (فخری) نمیزاره ما بریم. میگه اینجا بمونیم مامان فخری : کیان شما دیگه برو ...
17 فروردين 1396

شب عیدی مامان نخلی پاش اوخ شد

سلام یک خبر بد. یکی دو روز پیش مامان نخلی (مامان فخری) داشته میرفته خونه مامانش که یهو می خوره زمین پاش میشکنه. آقای دکتر صفاری زاده پاشو عمل کرده یک دونه پروتز هم تو پاش کار گذاشته. الانم هنوز تو بیمارستانه. خدا کنه پاش زودتر خوب بشه شب عیدی بد جوری گرفتار شدیم. مامانی هم خیلی ناراحته همش داره غصه می خوره حالا یک خبر خوب هم بدم دلتون باز بشه. دیشب جشن نامزدی عمو احسان بود البته مامان نخلی (مامان فخری) جاش خیلی خالی بود بابا عباس و خاله مریم هم چون دل دماقشو نداشتن نیومدن. ولی خوب به ما که خوش گذشت و من اینقدر شیطونی کردم که مامان و بابا از مهمونی هیچی نفهمیدن   این هم عمو ایسان و اَسانه خانوم(عمو احسان و افسانه خان...
26 اسفند 1395

خونه تکونی عید

سلام اول از همه اینو بگم: شبها وقتی ساعت داره کم کم به یک بامداد نزدیک میشه و بابایی هم صبح زود می خواد بره سر کار دیگه توان سرکله زدن با من رو نداره.، یک دفعه خوابش می بره. من  هم که هزار تا کلک میزنم که زود نخوابیم. تازگیها یک کلک جدید یاد گرفتم. وقتی باطری بابایی می خواد تموم بشه، میرم پیشش  میگم: بابایی بابایی میگه:بله من بغلش میکنم با یک بوسه   میگم: بابا پی مان خیی دوشت دارم (بابا پیمان خیلی دوست دارم) هیچی دیگه گوشاش مخملی میشه تا یک ساعت دیگه هم میتونه بیدار بمونه   خوب حالا بریم سراغ خونه تکونی: وای خدا این خونه تکونی عجب چیز خوبیه.  تمام وسیله ها جابجا میشه،...
16 اسفند 1395