آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

بهمن 95

سلام  خوب ماه قبل گفته بودم که یک خبر جدیدی از عمو احسان تو راه.    اون خبر خوب اینکه بالاخره عمو احسان هم داره میوفته تو کوزه و بالاخره تصمیم به ازدواج گرفت. معرفی میکنم افسانه خانم (یا بقول خودم اسانه خانوم ) همسر عمو احسان در آینده نزدیک. مبارک باشه هرچه زودتر ازدواج بکنند و بپای هم پیر بشند به امید خدا    خوب حالا یکم از زبل بازیهام براتون بگم: جدیدا وقتی می خوام یک کاری رو انجام بدم که خلافه با یک زیرکی خاصی، کس دیگری رو میندازم جلو تا اگه مشکلی پیش آمد به اسم اون تموم بشه. مثل به بابایی میگم : بابا ترازوی عمو احسان رو بردار بازی کنیم. بابایی هم میگه: نه خراب م...
1 اسفند 1395

دی ماه 95

از اونجایی که امسال زیاد برف نمیاد و تو شهر هم که اصلا برف نمیاد، یک روز ما خودمون از شهر زدیم بیرون و رفتیم دنبال برفها تا پیداشون کردیم.جای همه خالی خیلی کیف داد البته چون من عینکم رو نزده بودم نور برف کمی چشمهامو اذیت کرد و تا چند روزی چشمهامو میمالیدم. ولی در کل خیلی خوب بود.   کلی برف بازی کردیم و من کلی با برف بابا و مامان رو هدف قرار دادم. سرسره بازی هم کردیم که خیلی خوب بود.   ازهمشون جالب تر هم یک آدم برفی بود که سه نفری با هم ساختیمش. ولی چون طفلکی پا نداشت نتونست با ما بیاد به خونه و مجبور شد همون جا بمونه    این از برف حالا یکم از کارهام براتون بگم....
9 بهمن 1395

قاروق گیری یا تل گیری

داستان از اینجا شروع شد که هفته قبل عمه و دختر عمه بابایی آمده بودن قزوین مهمون بابا رضا بودند. من هم مثل بچه های خوب داشتم ازشون پذیرایی می کردم و حسابی دل بری میکردم.  بعدش یک هویی بابا متوجه شد که چشمهای من داره اشک میزنه. پرسید کیان جون حالت خوبه. من چیزی نگفتم . چند دقیقه بعد زدم زیر گریه و هی میگفتم بریم خونمون بریم خونمون. شب که شد دیگه هیچی نخوردم و کم کم شروع کردم به تب کردن. تا صبح نخوابیدم . من معمولا شربت خیلی دوست دارم اما حتی شربت رو هم که میاوردن جلوم برای خوردن شدیدن گریه میکردم. حتی آب هم نمی خوردم. شیاف هم خیلی تاثیر آنچنانی در پائین آوردن تب من نداشت. فرداشم رفتیم دکتر،شدیدا بی تاب شده بودم، چشمام و بینیم خارش میکرد ...
20 دی 1395
21240 13 24 ادامه مطلب

یلدای 95

سلام یلدای امسال هم مثل سالهای گذشته برای اینکه مشکلی تو انتخاب خونه چه کسی رفتن  پیش نیاد بزرگترهارو دعوت کردیم خونمون. تازه مهمونهای جدید هم داشتیم. خاله اصفهانی مامانی که تازگیها آمدن ساکن تهران شدن هم مهمون خونه ما بودنند  خلاصه خونمون پر از حاج خانم حاج آقا شده بود  کلی هم خوش گذشت.   این هم حاج خام حاج آقاهامون   خوب حالا یکم از کارهام براتون بگم. تازگیها خیلی در درست کردن بهانه برای انجام کاری یا انجام ندادن کاری مهارت پیدا کردم. مثلا:  وقتی می خواهیم بریم بیرون میگم: الا هوا سرده. چیان سرما میخوره. هپچی هپچی هپچی. گ یه میکنه میگه ماما بغل ماما بغل  &...
7 دی 1395

آذر 95

این روزها خورشید خانوم یکم خستس طفلکی. به خاطر همین زیاد نمیتابه. بیشتر میره خونشون پشت کوهها میگیره می خوابه. هوا هم حسابی سرد شده. ولی همه این چیزها باعث نمیشه که ما از خونمون بیرون در نیایم و از طبیعت زیبای این روزها استفاده نکنیم. ولی خوب باید حواسمون باشه که همیشه لباس کافی بپوشیم و مجهز از خونه بیرون در بیاییم. مامانی برام یک چتر گرفته که هروقت بارون میاد باید برم زیر بارون چترمو سر بگیرم   وقتی که پائیز میشه برگ درختها رنگ به رنگ میشه. وقتی که آدم نگاهشون میکنه نمیتونه بگه کدوم رنگ از کدوم رنگ قشنگ تره. مثلا ببینید این برگ چقدر خوشگل شده:   یا این درختی که پشت سر منه چقدر قشنگه: ...
25 آذر 1395

آبان 95

این روزها اینقدر حرف میزنم که شبها مامان و بابا همش میگن تورو خدا یکی کیان رو از پریز برق جدا کنه، کلید خاموشش کجاست . هی میگن کیان بخواب. من هم میگم: کیان نه بخوابه کیان نه بخوابه.   از ساعت 12 به بعد تازه فکم گرم میشه. زمان خوابیدنم هم دقیقا برای کسی مشخص نیست چون اول مامان و بابا در حالی که من همچنان دارم صحبت میکنم از خستگی به خواب میرند و بعدش من می خوابم  . هر وقت یک کار بدی انجام میدم و به من تذکر داده میشه که کیان این کار بد هستش، من با یک قیافه حق بجانب چنان سر همه داد و فریاد میزنم که این کار بد رو انجام ندید که همه شک میکنند. میگنم نکنه واقعا ما داشتیم اون کار رو میکردیم. مثال: بابایی میگه کیان دست به بینیت نزن ز...
26 آبان 1395

مهر 95

 سلام دیگه دیر به دیر به بلاگ سر میزنیم. علتش هم اینکه (البته به جز گرفتاریهای روزمره) با بزرگتر شدنم، من سرعت رشد و تغییراتمم کمتر شده و همچنین مدل شیرین بودنمم هم عوض شده. یعنی دیگه به جای لوپام زبونم شیرین شده و به جای شکلکام کارهام شیرین شده. در نتیجه عکسها خیلی گویای همه زندگی من نیستند. علاوه بر اون دیگه مثل سابق با عکس گرفتن حال نمیکنم و تو این زمینه زیاد با بابایی همکاری ندارم. ولی با تموم همه این حرفها سعی میکنیم ماهی یک بار یک مطلب جدید تو وبلاگ بزاریم. این روزها حرف زدنم تقریبا تکمیل شده و خیلی با مزه حرف میزنم   البته جلوی غریبه ها یکم خجالت میکشم. دائم با بابایی کشتی میگیرم و هر وقت هم کم بیارم اول یک چنگ ت...
6 آبان 1395

دیگه دندونهام تکمیل شد

با آمدن ماه مهر آخرین دندون من هم نیش زد و با این حساب الان دیگه من بیست عدد دندون دارم   یعنی الان دیگه همه چی میتونم بخورم.(البته اگر بخورم) دیگه براتون بگم که جمله های تا سه کلمه رو هم میتونم بگم مثلا: ماما دیگه بس (مامان دیگه بسه) باز شو کد (باز شروع کرد) بابا بِیم تاشر (بابا بریم تالار شهر)    خالا مَیَم بیا  (خاله مریم بیا)   ماما خاوم (مامان خانوم)  بابا  بی بان (بابا پیمان) ی دو س  (یک دو سه) هروقت هم به دنبال اسم کسی یک جون اضافه کنم یعنی اینکه کارم پیشش گیره و می خوام ببخشید یک جورایی  خرش کنم مامانی میگه کیان می می نخور بابایی ببی...
12 مهر 1395

شهریور 95

تو شهریور ماه 95 من یک دونه دندون دیگه هم در آوردم و تعداد دندونهام  به 19 عدد رسید. دیگه از حالا به بعد باید سعی کنم که دندونهامو خوب مسواک بزنم  . مخصوصا اینکه آقای دکتر یوسفی خیلی به من سفارش کرد که هرشب قبل از خواب مسواک بزنم. آخه یکی از دندونهای مامانی خراب شده بود به همین خاطر چند جلسه ای میرفتیم مطب دکتر یوسفی و آذر خانم دختر عموی بابایی. من هم اوجا رو با خونه خاله اشتباه گرفته بودم و کلی برای خودم صفا می کردم.   دیگه عرض کنم که یک اجلاسی هست به اسم شهرهای جاده ابریشم که امسال در ایران شهر قزوین برگزار شد. ما به اون اجلاس نرفتیم ولی تو میدون ورودی شهر برنامه های نورپردازی بسیار جالبی روی المان مید...
24 شهريور 1395
1490 13 12 ادامه مطلب

هرشب شهر بازی

یادتونه پارسال مامانم اینا رفته بودند سیرک عجایب منو نبرده بودند  خوب حالا امسال من مدام میرم اونجا مامان اینا رو هم نمیبرم  . با توجه به اینکه روزها مدام خونه هستم و حوصله ام سر میره، به خاطر همین شبها با  بابایی میزنیم بیرون تا هم یک حال و هوایی عوض کنم و هم مامانی بتونه به کارهای خونه برسه. این سیرک عجایب که گفتم یک شهر بازی که من از همه شهر بازیها بیشتر دوستش دارم و بیشتر شبها اونجا میریم. دیگه همه پرسنل اونجا منو میشناسند و تا من میرسم اونجا همه خاله ها جمع میشند دورم میگن وای کیان جون اومد . بزارید چند تا عکس از اونجا براتون بزارم. این آقا شیره هست که هر وقت بریم دم در نباشه من مدام داد میزنم : شی رف جیش جیش....
10 شهريور 1395