آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 17 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 30 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 25 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

یلدای 99

امسال هم مثل سالهای قبل به دلیل آلودگی هوا ناشی از دود نیروگاه، باز هم تو شهر خیلی برف نیومد. این شد که داداشی برای برف بازی رفت به کوهستان. ولی من باهش نرفتم. آخه میدونید برف بازی تو حیاط خونه کجا و برف بازی توی سرمای کوهستان کجا. اینجا دارم اولین برف زندگیمو تماشا میکنیم: این هم داداشی که داره خودشو تو برف میکشه😁: امسال یک هدیه جالب در شب یلدا گرفتیم که هم غیر منتظره بود و هم جالب. و اون اینکه از طرف مدرسه داداش کیان آمدن در خونمون و یک هدیه کوچولو به داداش کیان به مناسبت شب یلدا هدیه دادن: شب یلدایی هم شب رفتیم خونه مامان فخری اینا و یک جشن کوچولوی خودمونی اونجا گرفتیم: ...
21 دی 1399

جشن الفبای داداش کیان

از اونجایی که داداش کیان امسال کلاس اولی شده می تونیم انتظار داشته باشیم که تا چند وقت دیگه خودش بشینه پای کامپیوتر و شروع کنه به خوندن خاطرات کودکیش. وای خوشبحالش چه حس خوبی بهش دست میده وقتی بتونه خاطراتی رو که شاید بعضیهاشو الان دیگه به یاد نمیاره رو بخونه. و البته یکی از مراسم جدیدی که زمان بابا، مامان نبود و الان مد شده. گرفتن جشن الفبا زمانیه که بچه ها میتونند اسم خودشون رو بنویسند. از اونجایی که در ماه گذشته داداش کیان حرف "ک" رو خوند، در نتیجه هم میتونه اسم من رو بنویسه و هم اسم خودش رو. این شد که یک جشن کوچولو به صورت مجازی توی کلاس اسکار روم برگزار کردیم و البته در ادامه مامان بزرگها و بابا بزرگها هم به ما پی...
20 دی 1399

هفت ماهگی وروجک

تو این روزها توانایی هام داره هر روز افزایش پیدا میکنه و بر خلاف ماهای قبل که با سرعت وزن میگرفتم دیگه خیلی وزن نمیگیرم. طبیعی هم هست آخه قبلانا فقط می خوردم و می خوابیدم ولی الان شیطنتم خیلی شده، شبها که تا دیر وقت بیدارم و با داداش کیان ادی بودی بازی میکنم و اینقدر سر و صدا میکنیم که همسایه ها شاکی شدن. روزها هم همش در حال شیطنت و بازی گوشی هستم. الان دیگه قشنگ میتونم بشینم روی زمین، خودمو قل میدم و به اینطرف و اونطرف میکشم. فقط نمیدونم چرا هرچی تلاش میکنم جلو برم بجاش عقب عقب میرم. آی حرصم در میاد.😂 و تازه اینا که چیزی نیست اگه از جایی کمک بگیرم میتونم یک مقداری هم رو پاهام وایستم. تو این چند روز هم اتفاقات جدیدی برام افتاده که چون بعد...
22 آذر 1399

کیان با سواد و نیکای کنجکاو

از اونجایی که داداش کیان دیگه مدرسه میره دیگه حسابی عاقل شده، با ادب شده و کلی هم چیزی میتونه بنویسه. تازه نویسنده هم شده و یک دونه کتاب هم نوشته. اسم کتابش هم هست بتمن. 😎 این هم چند تا عکس از کتابی که داداش کیان نوشته: این هم منو داداشی: و اما یکم از خودم براتون بگم و از کنجکاوی هام. البته مهمترین ابزار من برای شناخت اطرافم، دهان مبارک می باشد. به این ترتیب من هرچی رو که دستم برسه می خورم و هیچ چیز از دست من در امان نیست. یعنی خدا به داد داداشی برسه چند ماه دیگه که راه بیوفتم تمام دفتر، کتاب، مداد، پاک کن، و هرچی رو که داره رو من نابود خواهم کرد.😂 الان اینجا این خانم خو...
21 آذر 1399

شش ماهگی کروکودیل

بله درست خوندید کروکودیل، این اسمیه که بابایی روم گذاشته 😆 علتشم اینکه هرچی رو که گیرم میاد می کنم تو دهنم، بعد مثل کروکودیل می خوام که به بلعمش. فرقی نمیکنه اسباب بازی، تشک، بالش، آدمیزاد، در، دیوار، ساختمون، کوه، منظومه شمسی، خلاصه هیچی که باشه می خوام بخورم. یک وقتهایی وقتی بابایی بغلم میکنه خوف برش میداره. قشنگ مشخصه با چشمام دارم وراندازش میکنم ببینم چطوری باید بابایی رو بخورم.😁مثلا یک هو گوشش رو میگیرم بعد مثل کرو کودیل سرم رو تکون میدم تا شاید گوشش کنده بشه بخورمش.😂  و اما با پایان شش ماهگی دوباره وقت واکسن زدن رسید و منو بردن که برای بار سوم واکسن بزنم: اینجا قبل رفتن با داداش کیان یک عکس خوشگل اند...
18 آبان 1399

فارغ التحصیلی مامانی

قبل از هر چیز من یک عذر خواهی بکنم از خودم بخاطر اینکه وقتی بزرگ شدم و شروع کردم به خوندن وبلاگهام، می بینم که تعداد پستهام خیلی زیاد نیست. علتش هم اینکه به خاطر کرونا مجبوریم همیشه توخونه بمونیم و در نتیجه خیلی اتفاقات زیادی رخ نمیده که به درد نوشتن بخوره. اما خوشبختانه این ماه چند تا مطلب داریم. مهمترینشون اینکه مامانی بالاخره با تموم مشکلاتی که بود تونست پروژه پایان نامه اش رو تموم کنه و تزش رو ارائه بده، تا مدرک فوق لیسانسش رو بگیره. مامانی خسته نباشی از همینجا می بوسمت 😘بالاخره کار هرکسی نیست یک کارمند با دوتا بچه کوچولو (که البته من این آخریاش آمدم😊) ادامه تحصیل بده. شیر می خواد شیر. البته جاداره تشکری کنیم از آقای پدر ک...
17 مهر 1399

واکسن چهار ماهگی نیکا خوشگله

بالاخره نوبت من هم شد یکم از خودم بگم. عرض کنم اینقدر دارم با سرعت خودمو تو دل همه جا میکنم که حد و اندازه نداره. بابایی اینقدر منو دوست داره که همه بهم حسودی میکنند. خوب آخه از قدیم گفتند که دخترها بابایی میشند و پسرها مامانی. 😁 حدود دو هفته پیش چهار ماهگی بنده تموم شد و روز شنبه 15 شهریور بعد از مراسم مدرسه داداشی رفتیم مرکز بهداشت برای واکسیناسیون. البته خوشبختانه این سری مثل دفعه قبل خیلی درد نکشیدم و تبم هم خیلی زیاد نبود. شاید به خاطر اینکه دختر خیلی قوی هستم. اونجا مشخص شد که با خوردن شیر مامانی تونستم 62 سانت قد بکشم و 6600 گرم هم وزن بگیرم که خیلی هم عالی و رضایت بخش بود.👍 الان تنها مشکلی که دارم اینکه وقتی بقیه دارن چیزی ...
27 شهريور 1399