آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 22 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

هفته خیلی خیلی بد با ویروس رزلا

این هفته که گذشت هفته خیلی بدی بود  اه اه اه اهههههههههههههه خیلی خیلی بد بود. من همش مریض بودم و مامان و بابا هم بی خواب و درب داغون. اولش من یکم تب کرده بودم و بی حوصله بودم. مامان و بابا فکر کردن که دندون های بالای من هم داره در میاد و به همین خاطره که حالم خوب نیست، تا جایی  که حتی به آقای یوسفی هم که دندون پزشکه زنگ زده بودن و راهنمایی می گرفتند. تازه برام از اون پمادهای بی حسی هم گرفته بودند و به لثه هام میزدند. غافل از اینکه مشکل از جای دیگه هستش  خوب دیگه بابا مامان بچه اولشونه هنوز ناشی هستند.گرچه الان اینقدر خسته شدن که حال ندارند به دومی فکر کنند . خلاصه ما فرداشبش هم خوب نشدیم و مجبور شدیم بریم پش دکتر مهیار...
26 خرداد 1394
6605 11 20 ادامه مطلب

تعطیلات خود را چگونه گذرانده اید؟

موضوع انشاء تعطیلات خود را چگونه گذرانده اید؟ عرض کنم که با توجه به اینکه بنده کوچولو هستم و مسافرت رفتن با کوچولوها کمی مشکل می باشد. لذا ما  یعنی من و پدر و مادر گرام، تعطیلات هیچ جایی نرفتیم و همین دور اطراف بودیم. مثلا یک روز رفتیم گل خونه دایی مرتضی که پر از گلهای رز خوشگل بود :   دای جون هم یک دسته گل روز به من هدیه داد که بردم گذاشتم خونمون:   یک روز هم رفتیم بیرون شهر جاده رزد جرد و یک دورکی زدیم:   یقیه وقتها هم خونه تو بغل مامانی خوشحالی می کردم:   یک بعد از ظهر هم رفتیم خرید و از اونجایی که سری قبل من تو چرخ فروشگاه خوابم برد ا...
18 خرداد 1394

مامانی رفت سر کار

خوب با توجه به اینکه نه ماه از تولد من گذشته، متاسفانه متاسفانه و بازهم متاسفانه مامانی راهی اداره شد درست شبیه اون خرسه که صبح روز شنبه داشت کر و کر کنان میرفت سر کار واحتمالا فیلمشوتو وایبر دیدید بنده هم از همین جا قویاً اعلام میکنم که: اداره خر است آخه چطوری دلتون میاد ما نی نی هارو تنها بگذارید برید سر کار  . نه واقعا خجالت نمیکشید  من هم تصمیم گرفتم که صبح ها تا میتونم بخوابم تا شبها بتونم بیدار بمونم نزارم مامانی بخوابه، شاید تو اداره از خستگی خوابش ببره از اداره بندازنش بیرون. اونوقت بیاد خونه پیش من  تو این شش روز در هفته که مامانی نیست چهار روزشو مامان عفت میاد پیشم و دو روز ه...
9 خرداد 1394
1711 13 14 ادامه مطلب

رویش اولین مرواریدهای کیان

سلام به همه همون طوری که قولشو داده بودم امروز میخوام راجع به دندون در آوردنم براتون بنویسم اما قبلش یکم از کارهایی که بلدم انجام بدم براتون بگم: بلدم دسی بدم . بای بای بلدم . نیناش ناش بلدم . وقتی هم میگن لوثی بشو چشمامو کوچیک میکنم شکلک در میارم. این شکلی:   یا اینطوری:   واما.... در هفته های گذشته به دلیل بی تابیهای بنده مامانو بابا متوجه شدند که من دارم دندون در میارم . کلی طول کشید تا خدای مهربون دوتا مروارید سفید و خوشگل توی دهان من قرار دارد: الیته پدر بابایی در آمد تا تونست این عکس نصفه نیمه رو از دندونهای من بگیره   این شد که مامانو بابا تصمیم گرفتند که بر...
28 ارديبهشت 1394
2002 15 17 ادامه مطلب

اولین مسافرت

(قبل از هر چیز از همه دوستانی که سرمیزنند و نظر میدند ولی من نه بهشون سر میزنم و نه نظراتشونو می خونم به شدت تمام عذر خواهی میکنم  . بخدا اصلا وقت نمی کنم سر بزنم.سعی میکنم جبران کنم ) حاج کیان مشهدی کیان می شود خوب من قبلا وقتی تو شکم مامانم بودم لقب حاجی رو دریافت کرده بودم. الان هم که رفتم مشهد ، مشهدی هم شدم . یعنی یک جورایی الان حاج مشهدی کیان شدم. تصمیم دارم طی (برنامه های توسعه القابی) خودم چند تا سفر به کربلا ،لندن و ... برم تا بتونم القاب دیگه ای بخودم اضافه کنم مثلا بشم (سر حاج مشهدی کربلایی کیان) عرض کنم خدمتتون که ما به همراه مامان فخری اینا هفتم اردیبهشت با قطار راهی مشهد شدیم. توی قطار خیلی به من خوش گذشت...
16 ارديبهشت 1394
1539 14 19 ادامه مطلب

فروردین 94

سلام این قدر تو بروز رسانی تنبلی کردم که اصلا نمیرسم همه عکسها رو با هم بگذارم باید بخش بخش بکنمشون خوب تو فروردین ماه یک اتفاق مهم داشتیم و اون هم این بود که مامان عفت و بابا رضا همینطوری یهویی  رفتن به کربلا       البته اون تنها نرفتند.حشمت خاله،حمید آقا،حامد،عباس دایی،فریبا خانم، مامان بزرگ (جد بزرگوار) خلاصه همه با هم بودند و خیلی هم بهشون خوش گذشته بود   تو این مدت عمو احسان هم پیش ما بود و به ما هم خیلی خوش گذشت:   اینجا هم من دارم سر به سر عمو میگذارم نمیزارم شام بخوره   دیگه این که تو این ماه رفتیم دکتر برای چکاپ و اونجا د...
5 ارديبهشت 1394
2395 16 15 ادامه مطلب

ادامه نوروز 94

خوب در ادامه تعطیلات عید امسال فرصتی پیش اومد تا ما یک سری رفتیم به سرای سعدالسلطنه قزوین. جاتون خالی جای خیلی باحالی بود اگه دوست داشتید میتونید تو اینترنت یک سرچی بزنید تا بیشتر باهش آشنا بشید.اونجا علاوه بر مغازهای صنایع دستی که وجود داره به مناسبت عید تو کاروانساهای اطراف یک سری نمایشگاه هم زده بودند که خیلی جالب بود. چنتا دونه عکس هم گرفتیم:   این کلاه نمدی رو هم خاله مریم از اونجا برام خریده:   دیگه اینکه تو تعطیلات وقتی میرفتیم مهمونی من برای صاحب خونه قیافه میگرفتم. اما وقتی بر میگشتیم خونه من خوشحالی می کردم . این هم عکسهاش:   دست آخ...
26 فروردين 1394
1787 19 17 ادامه مطلب

تعطیلات نوروز 94

سلام می بخشید که بنده یک مدتی غایب بودم   خوب آخه تعطیلات بود منم حسابی سرگرم بودم. خوب تو این مدت اینقدر جا های مختلف رفتم که آمارش از دستم در رفته. ولی خوب سعی می کنم یکمی اطلاع از خود در بکنم.  اول اینکه تو این مدتی که نبودم هفت ماهگی رو رد کردم .لذا چند تا عکس از هفت ماهگیم براتون میزارم:     بعد از اینکه هفت ماه شدم تو مرکز بهداشت به مامانی گفتند که حالا دیگه میتونند به دستام نون بدند که باهش بازی کنم تا کم کم با مزه نون آشنا بشم. مامانی هم همین کار رو کرد ولی یادش رفت که بهم بگه نباید نون رو بخورم. این شد که هر چی به من نون میدادند منم قلمبه میزاشتم تو دهنم و به هر زحمتی بود س...
17 فروردين 1394
2238 12 21 ادامه مطلب

شیرینی عید هم پخته شد

سلام دوستای گلم در روزهای گذشته منو مامانی راهی خونه مامان فخری شدیم تا ترتیب پخت شیرینی های عید رو بدیم. آخه ما قزوینی ها رسم داریم که شب عید شیرینی سنتی میپزیم.البته امسال یک کمی هم نو آوری کردیم و یک کمی تغییرات تو شیرینی ها دادیم. اول از همه از این شیرینی ها رو که نمیدونم اسمش چی چیه پختیم:   بعدشم دو مدل نخودی پختیم:   و سپس دو مدل اتابکی:   بعدشم شیرینی نونچای و شیرینی چرخی پختیم که فعلا عکسی ازش ندارم تا براتون بزارم.   به جز پخت شیرینی در هفته گذشته  مامان و بابا تو پاساژها می چرخیدند تا بتوند خریدهای شب عید رو انجام بدند. آخه این روزها جن...
24 اسفند 1393
1804 16 28 ادامه مطلب