آقا کیانآقا کیان، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره
نیکا خانومینیکا خانومی، تا این لحظه: 3 سال و 11 ماه و 27 روز سن داره
پیوند مامان و باباپیوند مامان و بابا، تا این لحظه: 13 سال و 22 روز سن داره

خاطرات شیرین کیان ونیکا

ادامه فروردین 95

و اما در ادامه فروردین ماه یک عروسی هم داشتیم که نشده بود عکسهاشو براتون بزارم. اوایل فروردین  عروسی دختر خاله مامانی بود .  فکر کنم هم عروس وهم داماد عاشق ته دیگ خوردن بودنند، چون اینقدر شب عروسیشون بارون آمد که نزدیک بود دنیا رو آب ببره .  عروس که دختر خاله مامان باشه اصالتا قزوینی بود و ساکن اصفهان . داماد هم اصالتا یزدی بود و ساکن مشهد . وچون اینا تو تهران همدیگه رو پیدا کرده بودند و برای این که بین اقوام مختلف ایرانی  اعم از قزوینی، اصفهانی، یزدی، مشهدی، اختلافی پیش نیاد تصمیم گرفتن که عروسی رو تهران بگیرند و ساکن تهران بشند.  این شد که  روز عروسی ما شنا کنان خودمونو به تهران رسونیم . شنا که میگم یعنی از ...
9 ارديبهشت 1395

حمام قجر قزوین

و اما در ادامه تعطیلات نوروز نود پنج با توجه به تعطیل بودن بابا فرصت خوبی پیش آمد تا یکم به قزوین گردی بپردازیم. ولی خوب چون من شبها مشغول شیطنت بودم و دیر وقت می خوابیدم و صبح ها نیز تا لنگ ظهر خواب بودم ، از این فرصت خیلی استفاده نکردیم. البته یک روز وقت گذاشتیم و یکم گردیدیم که عکسهاشو براتون میزارم . اول از همه یکم توی شهر چرخیدیم و با المانهای شهری عکس انداختیم:     بعدش رفتیم و خاله رو برداشتیم و باهش رفتیم موزه مردم شناسی یا همون حمام قجر.   این حمام در زمان شاه عباس ساخته شده و الان چند سالی هست که تبدیل به موزه مردم شناسی شده وتوش مجسمه های زیادی از مردم استان قزوی...
29 فروردين 1395
1145 17 10 ادامه مطلب

هفته اول نوروز 95

اندر دل من مها دل افروز تویی یاران هستند لیک دلسوز تویی شادند جهانیان به نوروز به عید عید منو نوروز منو امروز تویی   عید همگی مبارک قبل از هر چیز باید بگم که دندونهای نیشم بالاخره تکمیل شد و من خلاص شدم  الان فقط چهار تا آسیابهای عقبی مونده اونا هم که در بیاد کلا دندونهام تکمیل میشه . یادتونه سر خرید لباس عید چقدر با مامان و بابا داستان داشتم بالاخره در روزهای آخر سر دو دست لباس به تفاهم رسیدیم. یکیش این سبزه بود که خیلی توش راحت بودم:   اون یکیشم قرمز خاکستری بود که خیلی بهم میومد :   و اما سفره هفت سین اولش سفره هفت سینمونو اینطوری چیدیم:...
18 فروردين 1395
2243 20 16 ادامه مطلب

به نوروز 95 نزدیک می شویم

وای خدا اینقدر گرفتاریم که وقت نمیشه جواب دوستان رو که محبت دارن و به ما سر میزند بدیم  امید وارم سال دیگه بتونم جبران کنم و اما با نزدیک شدن به لحظه تحویل سال همینطوری کاره که رو سر آمدم می ریزه اول از همه خونه تکونی که خدا رو شکر انجام شد. عکسهاشم موجود می باشد . بعدش خرید عید ، آرایشگاه رفتن . سفره هفت سین درست کردن ، درست کردن باغچه ، چهار شنبه سوری، خرید میوه و شیرینی ، باقلوای قزوین   و ... بقیشو یادم نیست. با خرید لباس عید شروع کنم که چقدر سخت بود. اول از همه مامان اینا رفتند و برام یک دست کت و شلوار فانتزی جالب خریدند. ولی خوب هر کاری کردند من نپوشیدمش  در نتیجه مجبور شدند که بروند و با کلی منت لباسهامو...
27 اسفند 1394

خانه تکانی عید

قبل از هر چیز باید بگم که این دندونهای نیش چرا اینقدر سخت در میان واقعا پدرم در آمد   یکسره لثه هام میخاره، سرم داغ میشه، کف دستام داغ میشه، حوصله ندارم، دلم هیچی نمی خواد همش میگم نه نه نه ... غذا نمی خورم خلاصه اصلا دوش ندارم همش دوست دارم خودمو لوث کنم، دلم می خواد تو بغل مامانی با شم . تو خونه بهم میگن کوالا    همش الکی تشنم میشه میرم تو بغل مامانی آب میخورم . وقتی می خورم زمین اینقدر الکی گریه میکنم تا مامانم بیاد منو بغل کنه.  هر وسیله ای که گیر میارم میرم پرت میکنم پشت راحتی، بعدش هی داد میزنم تا یکی پیدا بشه بره اونو در بیاره:   به نظافت وتمیزی خیلی اهمیت میدم حتی مس...
17 اسفند 1394
3690 11 12 ادامه مطلب

واکسن هجده ماهگی

بابایی تازگیها خیلی سرش شلوغ شده، وقت نمیکنه انجام وظیفه کنه. الانم که داره وبلاگ مینویسه همینطوری هول هولکی داره سنبلش میکنه یک خبر بد دارم و اون اینکه کارت هاچ بک،  نه ببخشید اشتباه شد کارت SD مامانم سوخت در نتیجه از این مدتی که نبودم  هیچ عکسی ندارم که براتون بزارم. اما خیلی مهم نیست چند تا عکس جامونده از قدیم دارم که با همونا یک جوری سر و ته وبلاگو هم میارم و اما خبر های خوب  دندونهای نیشم هم شروع کرده به در آمدن  که البته از دندونهای دیگه یکم سخت تر در میاد برای همین هم شبها یکم بد می خوابم . خبر خوب بعدی اینکه نی نی های زیر 18 ماه، واکسن 18 ماهگی اون طوریها هم که می گفتند وحشت ناک نبود آخه...
5 اسفند 1394
1348 21 16 ادامه مطلب

من راه افتادم بابایی از راه رفتن افتاد

سلام دوستان این سری یک کم تاخیر داشتم آخه بابایی بعد از تحریمهای من لج کرده بود دیگه برام وبلاگ نمی نوشت . کلی مذاکره کردیم تا به توافق رسیدیم. و اما بالاخره روز موعود فرارسید و آرزوهای مامان و بابا  بالاخره برآورده شد . من از تاریخ 94/11/11 به صورت رسمی حرکت خودم رو بر روی دو پا آغازکردم    حالا یکی باید پیدا بشه جلوی من رو بگیره  . دیر راه افتادم ولی اما را افتادما، دیگه ترمز بریدم شدید. البته مامان و بابا میگن دیر را افتادن یک حسن هایی هم داره و اون اینکه چون بچه عاقلی شدم کمتر از بچه های دیگه زمین میخورم و از هر جایی که ناهموار باشه خیلی با احتیاط عبور می کنم     ...
17 بهمن 1394
1746 28 21 ادامه مطلب

عاقبت خراب کردن موهای من

از اونجایی که بابایی زد و موهای من رو خراب کرد من هم تصمیم گرفتم بابایی رو تحریم کنم و پشت سر هم بر ضدش قطعنامه صادر کردم . این قطعنامه ها شامل موارد زیر می باشد: 1- به جای بابا بهش میگم مامان 2- به جای بابایی شربتهامو باید مامانی بده 3- به جای بابایی غذا مو فقط باید مامانی بده 4- به جای بابایی لباسمو فقط مامانی باید تن کنه 5- به جای بابایی مامانی باید پوشکمو عوض کنه 4- تو خیابون پاساژ و .... فقط بغل مامانی میرم 5- تو رستوران فقط بغل مامانی میشینم 6- کلا از بابایی بودن به مامانی بودن تغییر رویه میدهیم باید بگم این تحریمها شدیدا تاثیر گذار بود و بابایی سخت غمناک گردید و افسرده شد این شد ک...
4 بهمن 1394
1068 27 23 ادامه مطلب

آرایشگاه تخصصی کودک

سلام دوستای گلم قضیه از اینجا شروع شد که من داشتم با موهای بلند و البته ژولی پولی، برای خودم خوشحال خوشحال می گشتم   این رو هم بدونید که بنده علاقه زیادی به حموم دارم. زیاد که می گم یعنی خیلی زیادها مثلا یک دفعه  ساعت دو نصف شب گیر میدم که همین الان باید من برم حموم  توی خونه ما هر کس بره حموم من هم باید باهش برم . بزارید چند تا عکس براتون بزارم.... (شیکم رو دارید کلی خرجش کردما  ) (تازه خودم هم بلدم خودمو بشورم )   بله دوستان. یکی از همین روزها که بنده به اتفاق آقای پدر رفته بودم حموم مامانی برگشت گفت این موهای کیان خیلی دیگه بلند شده میره توی چشماش، یکم جلوش...
23 دی 1394
1999 26 33 ادامه مطلب