دریا رو هم دیدم (1)
خیلی وقت بود که مامان و بابا بهم قول داده بودند که یک روز منو ببرند دریا رو تماشا کنم آخه من آب رو خیلی دوست دارم. بابا رضا هم مدتی بود که خیلی اصرار می کرد یک سفری با اونا به شمال بریم. این شد که تصمیم گرفتیم چمدونهارو ببندیم گازشو بگیریم بریم شمال عمو احسان هم لطف کرد و یک هتل خوب نزدیکای کلاچای برامون رزو کرد توی راه یک استراحت کوتاهی هم تو امام زاده هاشم کردیم . گرچه خوب خودش یک ورزش سنگین بود. آخه چه خبره اون بالای کوه هم مگه..... از اونجایی که هتلمون نزدیک ساحل بود اولش رفتیم ساحل تا دریا منو زیارت کنه وای خدا چقدر آب به به الان دلم می خواد شعر بسرایم: دریا دله من دوباره دلتن...
نویسنده :
کیان و نیکا
9:14